پارهي چهارم
يکشنبه ها، ازنو شروعکردني ابدي
1
آرنولد شلوار چرمي سياه، كفشهاي عنابيِ نوك تيز و پيراهنِ مشكي خوشدوختي پوشيده بود كه به او ظاهري نامعمول اما متناسب با يك نوزاندهي جاز ميداد. برخاست، عينكِ تيرهي عنابي رنگش را به چشم زد و با حركاتي استادانه كه تركيبي بود از پانتوميم و «برك دانس» شروع كرد به راه رفتن. همينطور كه با حركاتِ مضحكِ چانه و ابروها غرور و كلهشقيِ جواني پر شور را به نمايش ميگذاشت، از دري فرضي عبور كرد و رو به مخاطبي فرضي گفت: «ميخواهم دعوتتان كنم بيائيد آهنگي را كه تازه ساختهام بشنويد.» بعد بهسرعت عينكاش را برداشت، صندلي را از كنار ميز بلند كرد، گذاشت گوشهي ديگر اتاق و نشست روي آن. حالا مندو، نادر، آنلور و فليسيا كه دور ميز غذاخوري نشسته بودند، مرد جاافتادهاي را ميديدند كه پشتِ چرخ كليدسازيست. آرنولد همچنانكه با حركاتِ اغراق شدهي چهره شخصيتِ خشك و بيش از حد جدي پدر را نمايش ميداد، همزمان، صداي چرخ كليدسازي و همهي سر و صداهاي ديگرِ چينن صحنهاي را هم با دهانش توليد ميكرد. پدر نگاهي تحقيرآميز به آرنولد كرد و گفت: «اول آن عينكِ كورها را از روي چشمات بردار، بعداْ حرف بزن!»
از صداي شديد خندهي جمع، مينو، دختر چهار سالهي نادر و آنلور، بيدار شده بود و حالا، همينطور كه چشمهايش را ميماليد، ايستاده بود و با حيرت به آرنولد نگاه ميكرد. نادر مينو را بغل كرد و گفت: «به خدا تو ديوانهاي كه رفتهاي كنار دست پدرت كليدسازي ميكني. من جاي تو بودم هنرپيشه ميشدم. فليپ كورتومانش انگشت كوچكهي تو هم نميشود.»
وقتي همهي نگاهها متمركز شد روي مينو كه با همهي كوچكي، حتا حالا كه خواب آلود بود، لونديهاي زني جاافتاده را داشت، مندو بيسروصدا برخاست و به اتاق خواب رفت. دراز كشيد روي تاريكيِ تختِ دونفرهي نادر و آنلور، اما همهي حواسش به اتاقِ پذيرايي بود؛ جايي كه ملاطِ درهمجوش و ناشناختهاي از عذاب، روحش را ميگداخت. روزي كه به فليسيا اعلام عشق ميكرد، گفته بود: «ميدانم دارم پا ميگذارم به جهنم. «اما گمان نميكرد عذابِ اين جهنم چنين استخوانسوز باشد. گفته بود: «جذابيتِ زندگي به همين لحظههاي سرشاريست كه به بهايي گران بهدست ميآيند.» اما نميدانست بهايش چنين گزاف تواند بود. از وقتي كه آرنولد جل وپلاسش را جمع كرده بود و آمده بود به پاريس، مندو فقط هفتهاي يك بار ميتوانست با فليسيا باشد: بعدازظهر يكشنبهها. بعدازظهرهايي كه فليسيا نامش را «يكشنبهها، ازنوشروعکردني ابدي» گذاشته بود. بهانهي ديدار هم آموزش زبان فرانسه. بقيهي وقتها، هفتهاي سه روز (روزهايي كه در هتل كار نميكرد) ميرفت پيش آرنولد، چند ساعتي تمرين ميكردند، و طرف غروب كه فليسيا برميگشت، ضبط آغاز ميشد. فليسيا، هنوز نرسيده، شروع ميكرد به تروخشك كردن آنها. آبجويي به آرنولد ميداد؛ گيلاسي ودكا به مندو. براي خودش هم چيزي ميريخت و مينشست به تماشا. حالا، كسي كه حضورش به مندو اشتياقِ كار ميداد آنجا بود؛ آن روبهرو؛ و همان آتشي را از خود ساطع ميكرد كه براي شعلهور كردن مندو لازم بود. پس همهي دردِ دوري او را، پيچيده در لهيبِ آروزمندي، به صدا گره ميزد، و ميخواند:
گفتم ببينمش مگرم درد اشتياق
ساكن شود، بديدم و مشتاقتر شدم.
اگر مجبور نبود بخواند، اگر ميشد كه ديدارهاشان محدود بماند به همان «يكشنبههاي ابدي» چه نزديك بود به نيكبختي. اما، حالا، گذشته از همهي خطرات كار با آرنولد، اين ديدارهاي وسطِ هفته شكنجه بود فقط. ببيني معشوق مقابل توست اما نتواني نه نوازشاش كني نه كلامي به ملاطفت بگويي. از آن بدتر، خودت را ملزم كني تا جايي كه ممكن است از تلاقي دو نگاه احتراز كني، و بدتر از همه، با هر تماس طبيعي تن( به هنگام خنده و شوخي) مثل برقگرفتهها از جا بجهي مبادا رازِ نهان برون بيفتد از پرده... نه، اين آن جهنمي نبود كه تصورش را داشت. پس همهي درد را لفافِ كلام ميكرد، و حنجره را چنان سرميداد كه عقربههاي ضبط، در رقصي سرگيجهآور، صدا را به مغناطيس بدل ميكردند و آرنولد و فليسيا، شگفتزده، هر لحظه اميدوارتر ميشدند به حاصلِ كار؛ باطلاقي هول انگيز كه هر دم بيشتر مندو را به كامِ خود ميبرد و او چارهاي نميشناخت مگر همين تقلاي مرگ آور. از همه دردناكتر، پايان شومي بود كه دير يا زود فراميرسيد. ميدانست هرچه پيشتر بروند، سرانجام چيزي هست، نگاه يا حركتي ناغاقل، كه شامهي تيزِ آرنولد را حساستر كند. ميدانست با حساستر شدن شامهي آرنولد، دامنهي اين ارتباطهاي رمز آلود باز هم تنگتر ميشود و مراقبت از هر حرف و هر نگاه، بيش ازپيش، كشندهتر. بيشك اتفاق خاصي نميافتاد. آرنولد نه سر او را ميبريد، نه سر فليسيا را. حتا دست به يقه هم نميشد. حتم داشت كه خيلي راحت، گيريم كمي تلخ و غمزده، دعوتش ميكرد به كافهاي و ميگفت: «بسيار خوب آقاي ماندني آريا نژاد، ميدانم كه از اين به بعد حضورِ من در زندگي شما دو نفر چيزي جز مزاحمت نخواهد بود. من اسباب و اثاثيهام را بستهام و دارم ميروم. اميدوارم با هم زندگي خوشي داشته باشيد.» اما فاجعه همينجا بود. يكي از «يكشنبههاي ابدي»، همينطور كه برهنه درازكشيده بودند كنار هم، فليسيا گفته بود: «مدتهاست ميخواهم ازت سئوالي بكنم» و مندو به حالت انتظار نگاهش كرده بود.
ـ چرا اينطوري نفس ميكشي؟
- چطوري نفس ميكشم؟
- انگار وزن سيارهاي روي سينهات سنگيني ميكند.
دستش را گذاشت روي پيشاني، و رويش را كرد به ديوار. بعد، با انگشت سبابهي همان دست شروع كرد به كندن حاشيهي كاغذ ديواري كه تكهاي از آن ساب رفته بود و كمي گود شده بود.
- چه شده مندو؟
با شدتِ بيشتري شروع كرد به گود كردن سابرفتگي ديوار. وقتي فليسيا به ملاطفت انگشتانش را خواب داد لاي موهاي او، مندو برگشت و سر را لاي سينههاي او پنهان كرد. اندكي بعد كه آرام شد سيگاري روشن كرد و خيره ماند به سقف. وقتي دود را بيرون ميداد دوباره طوري نفس كشيد كه انگار وزن سيارهاي را جابهجا ميكرد. فليسيا برگشت نگاهش كرد. خندهاي شوخ به چشمهاش درخشش داد، مندو هم كه در همين لحظه متوجهي طرز نفسكشيدن خود شده بود به طرفِ او برگشت. شروع كرد به خنديدن: «عجيب است كه تا به حال هيچکس غير از تو متوجه نشده بود. چه دقتي داري!»
- يك چيزهست كه سنگيني ميكند. چرا به من نميگويي؟
و مندو باز شروع كرده بود به گود كردن سابرفتگي ديوار: «ميداني فليسيا، من استعدادِ خوشبخت شدن ندارم. »
فروكاستنِ سر و صداهايي كه از اتاق پذيرايي ميآمد، به مندو فهماند كه حالا جمع غيبتِ او را احساس كرده است. در باز شد و پرهيبِ آنلور به درون آمد. نشست كنار او، روي لبهي تخت. مندو چشمانش را از سقف برنداشت. اتاق تاريك بود اما باريكهي نوري كه از راهرو ميتابيد آنقدر بود كه آنلور درخشش خيسي را ببيند كه مثل پرندهاي هراسان گوشهي چشمان او بالبال ميزد. وقتي انگشتان نرم آنلور صورت او را نوازش كرد ناگهان چشمهاي فواره زد و دستان آنلور از مايعي سوزنده خيس شد. انگشتان آنلور به نوبهي خود از گرما ميسوخت. وقتي آن انگشتها به ملاطفت چشمانش را ميسترد، در دل مندو خشم و نفرتي غريب نسبت به فليسيا زبانه كشيد.
- خواهش ميكنم. به من بگو چه شده.
در تاريك روشناي اتاق، پرهييبِ آنلور چقدر شبيه مجسمهي عاج مريم بود. همان مجسمهاي كه آن روز زن ناشناس با آن راز و نياز كرده بود. وقتي انگشتان نوازشگر آنلور به نرمي از كنار لبهاي مندو گذشت، ناگهان با عاطفهاي عميق آنها را گرفت و به لبها فشرد. در همين لحظه نادر به درون آمد و گيج ومنگ به اين منظره خيره شد.
2
«به محض ورود بيست و يك توپ به احترام صاحبيايلچي انداختند و سردار جلو آمده با كمال شعف تعارفات رسمي بجاي آورده، دست صاحبيايلچي را گرفته، داخل منزل شده و ايشان را مقدم بر خود نشانيد.
«آقا بيك دربندي» كه روزِ پيش، از همراهيِ ايلچيِ انگريز معادت به تفليس كرده و به استقبال صاحبيايلچي آمده بود، در آن مجلس به امرِ ديلماجي قيام مينمود.»
3
روژه لوكنت خوابش نميبرد. مدتها بود شبها واليوم ميخورد. ساعتي پيش، برغم هشدارهاي پيدرپيِ پزشك، قرص ديگري خورده بود، اما بيدارترش كرده بود. از رختخواب بيرون آمد. روب دوشامبر را پوشيد و رفت توي ايوان. حرکت سريع ابرهاي روشن در آسمان دوردست خبر از جنب و جوشي ميداد كه گويي به سيارهي زمين تعلق نداشت. در آن دورها، ماه درشتِ شبِ چهارده ايستاده بود درست بالاي سطل بزرگي كه آويخته بود از بازوي آهني داربستي فلزي. «اگر عكاس بودم منظرهي بدي نبود: «ماه در سطل.»
صندلي گهوارهاي سپيدي توي ايوان بود. نشست روي آن؛ خيره به ماه. «چه فايده؟ امروز اينجا را مرمت ميكنيم فردا جاي ديگري ويران ميشود.» داشت به قرصها فكر ميكرد. آن واليوم اضافه، هشتمين قرصي بود كه امروز خورده بود. يكي براي معده، يكي براي كلسترول، يكي براي ورم مثانه، يكي براي ورم پروستات... «از درون شروع ميشود. از چيزهاي كوچكي كه وجودشان را حس نميكنيم مگر وقتي كه از كار بيفتند. بعد ميرسد به بينايي، بعد شنوايي... انگار به دنيا ميآييم تا از دست بدهيم.» پرندهي كوچكي از لاي برگهاي كاجي كه سمت راست حياط بود پر كشيد و گم شد ميان تاريكي شاخههاي سپيدار سمت راست. «تبديل ميشويم به درخت. تبديل ميشويم به درخت.»
ماه پنهان شد در پس ابر. حالا، سكوت هراسآور شب را ميشنيد. سكوت دهكدهي «سورن» در شب سكوتي از جنس معمول نيست. در دهكدهاي واقعي، جايي که بسيار دور است از شهرهاي بزرگ، سكوت شب را صداهاي شب پُر ميكند: زمزمهي جويباري؛ زنگولهي گوسپندي، صداي غورباغه يا آواي دوردست جانوري؛ و در متن همهي اينها صداي يكنواخت و بيگسست سيرسيركها. اما، در سورن، سكوت شب صداي خلاء است، صداي توقف سيارهي زمين. «نه، نميگذارم با من مثل گياه رفتار شود.»
ميدانست اين فكرهاي ناخوشايند آن چيزي نيست كه خواب را از چشمانش ربوده است. در حقيقت، جا به جايي او ازاتاق خواب به ايوان، موقتاْ منتهي شده بود به جابهجايي دلواپسيها. ميدانست همين كه ماه از پس ابر درآيد، يا همين كه عبور اتوموبيلي حيات را دوباره برگرداند به اين سيارهي مرده، باز دوباره بايد بينديشد به شمايل سرگردان فليسيا، به شمايل خودش، به كمال. «چرا مرا مثل گياهي كشيده است، اين لعنتي؟ بله خوشايند است كه آدم را به درخت تناوري تشبيه كنند كه ريشه دوانده است. اما بي شك در پس ذهن اين نقاش اشارهاي هست به اين ويراني، به اين توقف بيامان جسم. ديده است كه روز به روز نزديكتر ميشوم به هستي ساكنِ گياه.»
در سفرهايش به ايران، ديده بود كه تابلوهاي دورهي قاجار يا ميناتورهاي قديمي را نسخه برميدارند و به عنوان عتيقه قالب ميكنند به جهانگردان. قضيهي كورياكف داشت مغزش را ميخورد. «حق با فرانسوا ست؟ يا اين كمال لعنتي كه عكس شمايل را نشانم داد؟ نكند آن را كپي كرده؟ گور پدر فرانسوا. لابد او هم به نوبهي خود ردش ميكند به ديگري. اما...»
ماه دوباره از پس ابر بيرون آمد. «اين ايرانيها...آه چه دشوار است كه آدم حقيقت را از دهان آنها بيرون بكشد. مردمي چينن پنهانكار پرورش دهندگان شكنجهگراني نابغهاند. بايد وادارش كنم فليسيا را به من نشان بدهد. مگر نگفته بود از دوستان اوست؟ْ »
صداي عبور اتوموبيلي از دور به گوش آمد. «زمين هنوز ميچرخد.» نور چراغهاي ماشين، نوك درخت كاج را لحظهاي به روشنا ميبرد. اريب گذشت و پرواز پرندهاي را در هوا غافگير كرد.
4
يك سمت اتاق، روي طبقهاي از چوب سياه، وسايل صوتي بود كه همينطور روي هم چيده شده بود تا سقف، و روي زمين، انبوه رشته سيمهايي كه همه چيز را به هم وصل ميكرد. درخشش چراغهاي كوچك سبز و قرمز، و رعشههاي سرگيجهآور عقربهها به همان اندازه كه حضور ساكت گربهها و وجود سراپا گوش فليسيا، نشان شكل گيري اتفاقي بود كه ميرفت تا سرنوشت تازهاي را رقم بزند. رگهاي آبي دستهاي آرنولد، درشت و پُر خون، از زير پوست به التهاب بيرون زده بود. با هر ضربهاي كه مينواخت، تمام تن در ارتعاش صوت شركت ميكرد. تابش رديف سپيد دندانها، لرزشِ چين اطراف پلكها، و گرهخوردگي ابروان، به جذبهي درون او چنان شكل ميداد كه گويي نوازنده و ساز تنِ واحدي شدهاند. حالا، مندو كس ديگري را ميديد كه مثل خوداو، به وقتِ تغني، چهره عوض ميكرد. براي نخستين بار، از پذيرفتن پيشنهاد فليسيا احساس شادماني كرد. آرنولد به راستي نوازندهي بزرگي بود. فليسيا با گردني كشيده، انگار مجسمه اي، بي حركت نشسته بود روي صندلي سياه رنگي رو به روي آنها. پلك نميزد. پلك نميزد. گويي نه با گوش كه با تك تك سلولهاش ميشنيد. در آن نور اندك اتاق، و با آن امواجي كه از وجود خود ساطع ميكرد، فليسيا الهه اي بود نشسته درهالهاي از شعف كه به مندو امكان ميداد همهي اشتياقش را در صدا گره بزند.
نگاه كرد. پرش ملتهب پوست گلوي فليسيا را که ديد، حنجرهاش را به صداي پرندهاي غريب اوج داد و آن بالا، جايي بس بالاتر از كاسهي سر، در جشن پُرغلغلهاي از صدا، آواز را به آخر برد. يك بار فليسيا پرسيده بود چطور ميشود چنين صدايي از حنجره بيرون آورد؟ گفته بود: «هر كسي ميتواند. فقط بايد قيمتش را بپردازد.»
ـ چه قيمتي؟
ـ بعد از چهل سالگي كور خواهد شد.»
ـ چرا؟
فشار ميآورد به اعصاب چشم.
ـ يعني به زودي؟...
ـ فعلاْ كه مدتهاست نميخوانم. ولي اگر ادامه بدهم...
ـ يعني را ه ديگري ندارد؟
ـ چه راهي؟ از يك ساز مثال ميزنم كه درك مطلب آسانتر باشد. هر سازي طول معيني دارد. قوانين فيزيك هم ميگويند كه صدا را فقط در محدودهي معيني از طول سيم ميشود ايجاد كرد. اما اگر كسي قيمتش را بپردازد ياد ميگيرد چطور از امتداد فرضي سيمها صدا در بياورد. يعني از جايي فراتر از محدودهي فيزيكي ساز.»
ـ اين جادوگريست!
كار كه به آخر رسيد، مثل كسي كه كوهي را از جا كنده است خودش را رها كرد روي تشكي كه در اتاق ديگر بود، و دراز شد لاي دست و پاي گربهها. فليسيا همچنان بيحركت نشسته بود، بهت زده و حيران. آرنولد شروع كرد به پس و پيش كردن نوار روي دستگاه ضبط صوت. مندو از آن اتاق فرياد زد: «خواهش ميكنم، آرنولد. حالا نه. بگذار براي بعد از شام.» مثل كمان كشي بود كه همهي نيرويش را در تيري نهاده است و رها كرده. همين طور كه دراز كشيده بود گفت: «اين تلويزيون چطور روشن ميشود؟ْ»
فليسيا آرام داخل شد، به آراميگربهاي، به همان آرامي كه وقتي از سركار ميآمد؛ به همان آرامي كه وقتي ظرف ميشست، يا وقتي ظرف شسته شدهاي را در جاظرفي مينهاد. نه صداي شكستن چيزي، نه حتا صداي تماس ظرفهاي چيني و فلزي با هم. وجودي بود يكسره تهي از تشنج كه با نواختي آرام حركت ميكرد و در فضاي اطرافِ خود، مثل گلي كه عطر بيفشاند، موجي از آرامش منتشر ميكرد. مندو، وقتي به زندگي سراسر تشنجِ خود نگاه ميكرد، به خود ميگفت: «چه نعمتيست زندگي كردن در كنار چنين زني!»
فليسيا تلويزيون را روشن كرد: «روي كدام كانال ميخواهي باشد؟ْ»
ـ فرقي نميكند.
تمام بعد از ظهر، با آنكه دلش به كار نميرفت، يكسره كار كرده بود تا مجبور نباشد به حرفهاي بي سر و تهِ آرنولد گوش بدهد. آرنولد شهوت غريبي براي كلمه داشت. از آن بدتر، همهاش با زبان كوچه و بازار سخن ميگفت كه مندو چيزي از آن نميفهميد. از آن بدتر، هيچ تلاشي براي تفاهم نميكرد. درست خلاف فليسيا كه ميكوشيد آرام و شمرده حرف بزند و تا جايي كه ممكن بود از به كار بردن اصطلاحات كوچه و بازار اجتناب ميكرد. اگر هم از دستش در ميرفت، حواسش بود، ميپرسيد تا اگر مندو نفهميده معنايش را توضيح بدهد.
ساعت هشت شب بود. آرنولد، در آن اتاق، با گربهي سيامياش كشتي ميگرفت. فليسيا در آشپزخانه بود؛ در كار فراهم كردن شام؛ و مندو در اين اتاق، جلوي تلويزيون. دلش سكوت ميخواست اما برادران ماركس داشتند فروشگاه بزرگي را بهم ميريختند. چارهاي نبود. خيره شد به تلويزيون اما نگاه نميكرد. تلويزيون بهانه بود. تنها چيزي كه در اين لحظه آرزو ميكرد دراز كشيدن در آغوش فليسيا بود؛ چيزي كه مدتها از او دريغ شده بود. «يكشنبههاي ابدي» اين بار از تقويم آنها خط خورده بود(تعطيلات آخر هفته را آرنولد به اتفاق فليسيا رفته بود به «اكس اُن پرونس» براي اجراي كنسرت كوچكي كه قبلاْ برنامه ريزي شده بود). تا يكشنبهي بعد هم هنوز سه روزي باقي بود. ناگهان تصميم گرفت همه چيز را به آرنولد بگويد. مگر نميگفت: فليسيا زن متجدديست، با هركس بخواهد رفت و آمد ميكند؟ْ مگر بارها مردان آلماني را به خاطر آزادمنشيشان در رابطه با زنان تحسين نكرده بود؟ شايد ميپذيرفت. آن وقت مجبور نبود اينهمه پنهانكاري كند. آن وقت ميتوانست در حضور آرنولد او را نوازش كند يا، اگر مثل حالا نياز داشت، سرش را بگذارد روي پاهاي او. اما يادش آمد به شبي كه در خانهي نادر و آنلور چيزي برّا درونش را خراش داده بود. عشق امكانيست كه هركس به ديگري ميدهد تا پادشاهي كند؛ گيرم بر قلمرو يك نفر. يا، به تعبير ديگر، عشق انتخاب بردگيست؛ گيريم فقط براي يك نفر. آن شب، مندو رفتار بيتفاوت فليسيا را كه ميديد و مقايسهاش ميكرد با رفتار او در خلوت، خود را پادشاهي ميديد در قلمرو هيچكس؛ بردهاي بيانتخاب. از آن بدتر، وقتي بي اعنتايي فليسيا را ميديد، خود را نه پادشاه كه دزدي ميديد گرچه برخوردار از مطاع ربوده شده اما ناچار به اختفاي آن؛ مطاعي كه تملکاش نه تنها غروري نداشت كه اسباب شرمساري بود. از آن بدتر، بياعتنايي فليسيا در حضور جمع، پيشاپيش، تصوير هولناك روزي را نشان ميداد كه دير يا زود فرا ميرسيد؛ روز ويراني. ميدانست عشق جذبهايست كه امروز زندگياش ميكنيم تا غرامتِ اندوهبارش را فردا بپردازيم. آن شب، تصوير اين اندوه را كه ديد، بيسروصدا رفت به اتاق خواب. ميخواست فليسيا بيايد و مطمئناش كند كه اين بيگانگي گذراست، و از سر مصلحت. اما به جاي او، آن لور آمده بود.
شام را كه خوردند دوباره دراز كشيد روي تشك، جلوي تلويزيون(مبلي دركارنبود.) آرنولد هم دراز كشيد سمت چپش. كمي بعد، ظرفها كه شسته شد، فليسيا هم آمد دراز كشيد سمت راست او. آرنولد كانال را عوض كرد. فيلمي بود از هنرپيشهي محبوبش كلينت ايستوود. حالا آنها غرقهي فيلم ميشدند و او ميتوانست لحظات بيشتري را با خيالات خود باشد. گربهي سيامي پريد روي پاهاي آرنولد. گربهي سياه فليسيا هم، با كمي تأخير، نشست روي پاهاي مندو؛ درست روي آلتاش. از شرم قرمز شد. خواست جابهجايش كند اما خود گربه، انگار درد او را فهميد، كمي جابهجا شد. حالا هر دو گربه در وضعي مشابه رو به تلويزيون بودند. گرما و نرمي تن گربهي فليسيا داشت تحريکش مي کرد. ناگهان در پس اين اتفاق معناي دردآوري را كشف كرد: همهي آنچه در اين لحظه ميتوانست نصيب او بشود گربهي فليسيا بود، نه خود او. چقدر دلش ميخواست دست فليسيا را لمس ميكرد. درست كنارش بود، بي هيچ فاصلهاي. اما ميترسيد. تلويزيون سمت راست اتاق بود و حالا هر سه به اجبار سرهاشان را کج كرده بودند به آن سمت، و آرنولد به راحتي ميتوانست ببيندشان. خواهش سوزاني را كه در دستهايش بود مهار نميتوانست كرد. به ناچار، گربه را نوازش كرد. هر چه بود او گربهي فليسيا بود، و گربهي فليسيا چيزي از فليسيا با خود داشت. اما احساسي ناخوشايند باعث شد دستش را پس بكشد. در اين لحظه اتفاق غريبي افتاد. فليسيا، انگار درد او را فهميده باشد، شروع كرد به نوازشِ گربه. همين كه دست فليسيا با سر او تماس ميگرفت، گربه تنش را سيخ ميكرد و ارتعاش نرم اين نوازش منتقل ميشد به انتهاي بدنش و از آنجا به بدن مندو: به آلتش. خوني جوشان در سراسر رگهاش دويدن گرفت. گربه كه حركت چيزي را زير دمش احساس كرده بود؛ اندكي جابهجا شد. ترس و شرمي ناشناس ناگهان وجود مندو را مسخر کرد. احساس ميكرد آلتش به شكل گربهاي سياه درآمده و فليسيا، بي هيچ شرم از حضور آرنولد، دارد آن را نوازش ميكند. برخاست.
آرنولد گفت: ْكجا؟ْ
ـ ميروم.
ـ مگر نميخواهي نوار را بشنوي؟
ـ باشد براي فردا. خيلي خستهام.
خواست برخيزد و او را تا دم در همراهي كند، مندو دستش را روي شانهي او فشار داد: «بنشين فيلمات را ببين.»
فليسيا به ناچار بايد ميآمد در را پشت سر او ببندد. وقتي در تاريك روشن راهرو صورتش را جلو آورد تا روبوسي كند يك آن نگاهشان به هم گره خورد و برقي از آن دو الماس بيطاقت دميد كه مندو را واداشت پلهها را در سرعتي جنون آميز پائين برود.
5
«چون آقا بيك دربندي مدتي است كه نزد سردار تفليس به خدمت ديلماجي مشغول است، لازم است مجملي از احوال و رفتار او را قلمي نموده، تا ظاهر شود كه آمدن روسها و تصرف بعضي ولايات ايران را از اين مقوله اشخاص باعث بودهاند.
مشاراليه، با وجود اينكه خود را مسلمان و از نجبا ميداند و بعضي از اوقات خود را در زمرهي ارباب فهم و كمال ميشمارد، به كلي آئين مسلماني را از خود سلب و به آئين روس عمل مينمايد. شب و روز با آنها محشور و به شرب خمر و كردن جميع افعال ذميمه مشغول است. نه آثار مسلماني از او ظاهر و نه با يك مسلمان معاشر ميشود. به حدي در كسب دين و آئين و مذهب روس ميكوشد كه حدوحصر ندارد. و حتا ترك طهارت و تقواي ظاهري را كرده، مكرر ملاحظه شد كه به طريق سگ و اروس سرپا ايستاده بند شلوار خود را بازكرده ادرار ميكرد. و در بيتالخلا كه ميرفت آب به جهت تطهير همراه نداشت. به طريق روس پارچهي كاغذي در گوشهي كلاه خود ميداشت و به همان تطهير ميكرد. و مكرر اوقات در بين صحبت به حدي جانبداري از دولت روس و ذم اهل اسلام را مينمود كه مافوق آن متصور نيست.
از جمله، روزي، از روي مفاخرت و دولتخواهي اروس، از در بيشرمي برآمده در خدمت صاحبيايلچي مذكور مينمود كه من و پدرم از جانب «فتحعلي خان دربندي» به پترزبورغ رفته، ابتدا اظهار دوستي و اخلاص به دولت روس كرده، و بعد آنها را تحريك و ترغيب و راهنمايي به آمدن به ايران نموديم. «قزل اياغ» را ما آورديم، و پيش از آمدن او فلان سردار روس را به ايران ما آورديم. چرا كه شيخعلي خان با پدر من بد رفتاري كرد. از اين جهت اول كسي كه باعث آمدن روس به ايران شد من و پدرم بوديم.»
6
وقتي صداي دستزدن مهمانها فروكش كرد، زنان و مرداني كه وسط سالن ميرقصيدند پراكنده شدند. بعضي راه افتادند رو به ميز بزرگي كه سمت راست سالن بود و بعضي سمت مبلهاي مخمل مشكي كه دور تا دورچيده شده بود. دوباره صداي قلقل بطريها بود، صداي شکنندهي تماس گيلاسها، صداي خنده و صداي كلماتي كه درهم ميشدند و همراه بوي شراب، بوي غذا و بوي عطر و عرقِ تن ملغمهاي ميساختند كه فضاي هر مهماني بزرگي از اين دست است.
«ف. و. ژ» شانهاش را كج كرد تا تسمهي آكاردئون آزاد شود. آن را گوشه اي نهاد و راه افتاد. از كنار خوكي گذشت كه سرش سالم بود اما دندههاش بيرون زده بود. از كنار ماهيهاي درشتي گذشت كه فقط سرهاشان باقيمانده بود و اسكلت خارها. پيشخدمتي دوان دوان به سوي او آمد: «چيزي ميل داشتيد؟ْ
ـ كمي شامپاني، لطفاْ.
پيشخدمت ديگري با سيني مشروب سررسيد. «ف. و. ژ.» گيلاس شامپاني را برداشت. وقتي آن را به لبهاش نزديك ميكرد، ديد ايستاده است رو به مردي كه موهايي جوگندمي داشت و چشماني درشت كه هماره خندهاي به طعنه در پس پلكهاش نشت ميكرد.
ـ آه، فليپ عزيز، ميبينم تنها ايستاده ايد.
فليپ با چنگال تكهاي ماهي از داخل بشقابي كه دستش بود برداشت و به دهان برد: «تماشا ميكنم.»
ـ مايلم نظرت را در مورد چيزي بدانم كه مدتهاست ذهنم را به خودش مشغول كرده است.
ـ اميدوارم در مورد سياست نباشد.
ـ من ادبيات را از سياست جدا نميدانم.
ـ هاه... پس در مورد ادبيات است! حتماْ شما هم داريد رمان مينويسيد.
ـ بله، ميدانم اينكه هر كسي اين روزها رمان مينويسد چندان مايهي خرسندي شما نويسندگان نبايد باشد.
فليپ خنديد. ضربه را زده بود حالا بايد كمي از قدرتش ميكاست: «برعكس. اينطوري به تعداد خوانندگان خوب اضافه خواهد شد. كسي كه دشواريهاي نوشتن را تجربه كند، درعمل خوانندهي بهتري خواهدشد.»
ـ حق باشماست. اما چيزي كه مدتهاست ذهن مرا مشغول كرده اين است كه اساسيترين مسئلهي هر رمان چيست؟ْ
ـ اين سؤاليست كه هر رمان نويسي بايد جواب خودش را به آن بدهد.
ـ من هم مايلم جواب شما را بشنوم.
ـ براي من نوشتن هر رماني جستجوي پاسخي است براي همين پرسش.
«جانيهاليدي» ميخواند: «سوونير، سوونير...». زير نور چشمك زن چراغها، دامنها چرخ ميزدند. دسته اي مو ناگهان يله ميشد به عقب، شانهي برهنه يا ساق پاي زني فضا را جلا ميداد، لبهي كت يا سپيدي پيراهن مردي در فضا برق ميزد و زمين زير كوبشِ پاها به لرزه ميافتاد.
ـ شما با اين نظر موافقيد كه ميگويد اساسي ترين مسئلهي هر رمان جستجوي ريشههاي هويت فرد است؟
ـ گمان ميكنم اساسيترين وجه مسئله را طرح كرده است.
ـ در اين صورت، وقتي اساساْ هويتي در ميان نيست آيا ميتواند رماني به وجود آيد؟
ـ هفتاد سال غيبت رمان در روسيه، يعني كشوري كه در قرن نوزدهم رمانهايش همهي جهان را مسحور كرده بود، گمان ميكنم پاسخ روشني است به اين پرسش، با اين حال، آگاهي به عدم وجود هويت فردي، خود نوعي هويت است.
ـ اشارهي من به مورديست حادتر از آن. شما بيشك «اديان و مكتبهاي فلسفي آسياي ميانه» را خواندهايد.
ـ كتاب ْگوبينو را ميگوييد؛ خيلي سال پيش...
چرخش همزمان چشم فليپ و تماس دستي روي شانهي «ف. و. ژ» او را متوجهي حضور كسي در پشتِ سرش كرد. برگشت: «آه، روژهي عزيز، با فليپ آشنا بشويد.»
روژه لوكنت، همچنان كه با فليپ دست ميداد، گفت: «چند سالي دير اقدام كردهايد، فرانسواي عزيز.»
فليپ گفت: «بله، همديگر را ميشناسيم.»
روژه گفت: «ميبينم كه اينجا هم بحث رمان است. اين روزها فرانسوا از هيچ چيز ديگري صحبت نميكند.»
«ف. و. ژ.» گفت: «بحث ما بر سر اين است که وقتي اساساْ هويتي در ميان نيست آيا مي تواند رماني به وجود آيد؟»
فليپ گفت: «همه چيز بستگي دارد به تعريفي كه ما از هويت ميكنيم. براي پليس، هويت شمارهايست كه روي كارت شناسايي افراد حك ميكند، يا چيزهايي مثل تاريخ و محل تولد، اندازهي قد، رنگ چشمان... اينها همه هويت ظاهري افراد است. نكته اينجاست كه تا وقتي كسي خلافي مرتكب نشده باشد اساساْ براي پليس وجود خارجي ندارد. مگر در آمار و ارقام.»
روژه گفت: «به عبارتي، مي توان گفت که براي پليس جمعيت هر کشور عبارت است از جمعيت مجرمان و خلافکاران آن کشور.»
فلبپ گفت: «دقيقاْ! هيچكس هم به اندازهي يك قاتل هويتش براي پليس اهميت ندارد. و تازه در اين مرحله است كه پليس پا را فراتر مينهد و به هويت واقعي فرد علاقه مند ميشود. در اينجا شايد بشود گفت كه پليس به كار نويسنده نزديك ميشود. اما نبايد فراموش كرد كه كار پليس به نيّت قضاوت است و احراز جرم. اما كار نويسنده كمك به فهم ديگري است و نه هيچ چيز ديگر.»
«ف. و. ژ.» گفت: «آيا نميشود نتيجه گرفت كه در يك رژيم توتاليتر افراد به نسبت درجهي مجرميتشان هويت مييابند؟ْ»
فليپ رو كرد به روژه و گفت: «شما شايد بتوانيد از جنبهي مذهب به روشن شدن ابعاد اين مسئله كمك بكنيد. به نظر من «هويت» هميشه از مسير افزايش تمايزات فردي صورت نميگيرد. در ميان حيوانات تشابه ظاهري گاه به حديست كه براي هويت دادن به يكي، ناچار، از روش كاهش استفاده ميكنند. گلهي گوسفندي را در نظر بگيريد كه همه يك شكل و يك اندازهاند. اگر چوپان بخواهد يكي را به دليل خاصي از بقيه متمايز كند ممكن است همه يا قسمتي از پشم او را بچيند.»
روژه گفت: «دراين مورد خاص، ميتوان از هر دو روش استفاده كرد. يعني ممكن است چوپان ما به طريق افرايش عمل كند. مثلاْ پيشاني گوسفند مورد نظر را رنگ كند.»
«ف. و. ژ.» گفت: «در اينجا سؤال جالبي پيش ميآيد. ميدانيم كه آن گوسفنداني كه همگيشان براي ما شبيه هماند، براي چوپاني كه شب و روز با آنها بسر ميبرد تفاوتشان، كم و بيش، آشكار است. آيا ميتوان نتيجه گرفت كه هويت هركس بستگي دارد به ميزان شناختي كه ما از او داريم؟ْ
فليپ گفت: «اگر از عالم حيوانات برگرديم به همان عالم انساني، ميتوان گفت كه هويت هر فرد امريست ذاتي. اينكه ميزان آشنايي و دقت ما منجر ميشود به كشف ويژگيهاي بيشتر او، چيزيست كه ربط پيدا ميكند درك ما از ديگري. و ربطي به هويت شخص ندارد.»
روژه گفت: «به نكتهي جالبي اشاره كرديد، اما به نظر شما وقتي جامعهيي بنياد خودش را بر قضاوتِ افراد مينهد، آيا خودش را محروم نميكند از درك ديگري؟ و در جامعهيي كه فرد محروم است از درك شدن آيا از فرديت خودش هم محروم نميشود؟ْ»
فليپ گفت: «جوابي كه چسلاو ميلوش، شاعر لهستاني، به اين مسئله ميدهد، به گمان من، از همه جذابتر است. ميگويد: در كشورهاي اروپاي شرقي همهي مردم، براي كتمان عقايدشان، آگاهانه بازي ميكنند. وقتي كسي براي مدتي طولاني نقشي را بازي ميكند، رفته رفته چنان به نقش خود خو ميگيرد كه ديگر قادر نيست خود واقعياش را از «نقش» تميز بدهد. چون يكي پنداشتن خود با نقش آسودگي خاطر ميآورد و اجازه ميدهد كه خود را از شر حالت مراقبت دائمي رها بكنيم.»
روژه لوكنت گفت: «اين كتمان عقيده و بازي كردن نقش چيزيست كه قديميترين و حيرت انگيزترين نمونه اش را در تمدن اسلامي ميبينيم و به آن«تقيه» ميگويند. هر مسلماني مجاز است وقتي جانش در خطر است عقيدهاش را كتمان كند و، براي فريب دشمن، به آئين و مناسك او، هر چقدر هم كه به نظرش ياوه باشد، عمل كند و اگر لازم بود حتا در كتابها دست ببرد و تحريفشان بكند. اما آنچه مهم است جنبهي اخلاقيايست كه به تقيه ميدهند: دشمني را كه به بازي گرفتهاي ابلهي بيش نيست(حتا اگر او نيز ما را ابله بپندارد). با تقيه حيوان درندهاي را خلع سلاح ميكني. و اينهمه چه لذتي دارد!ْ
فليپ گفت: «از قضا، ميلوش در همان كتاب به اين قضيه هم از قول گوبينو اشاره ميكند و ميگويد: پس جاي تعجب نيست اگر امروزه، آنطور كه يكي از ايرانيها به گوبينو گفته است، حتا يك مسلمان واقعي در سراسر ايران پيدا نميتوان كرد.»
روژه گفت: «گرچه گوبينو نويسندهي تيزبينيست اما آدم خطرناكي هم هست و نميتوان دربست همهي عقايدش را پذيرفت.»
«ف. و. ژ.» گفت: وقتي كسي براي كتمان عقايدش بازي ميكند يعني كه پس عقيدهاي هم هست. و اگر، درظاهر، همه مثل گوسفند شبيه هماند اما، در باطن، هركس هويت خودش را دارد!»
فلبپ گفت: «عقيده هم يكي از ريشههاي هويت فرد است. همانطور كه پيوستن به يك فرقهي مذهبي يا حزب سياسي يا حتا باشگاه ورزشي جستجوي نوعي هويت است. كسي كه خودش را طرفدار تيم«المپيك مارسي» ميداند و روي برد يا باخت اين تيم شرط بندي ميکند در واقع دارد روي برد يا باخت خودش شرط ميبندد؛ با اين تفاوت كه در صورت باخت ميتواند كس ديگري را مسئول بدبختي خودش بداند. اين هم، مثل تعلق به يك سرزمين خاص، جستجوي نوعي هويت جمعيست. اما هويت جمعي را نبايد با هويت فردي اشتباه كرد.»
موسيقي راكاندرول جاي خودش را داده بود به تانگو. حالا ديگر مجبور نبودند داد بزنند. اشباح وسط سالن به آرامي از كنار هم ميلغزيدند و هركس دستش را گهوارهاي كرده بود، انگار، تا نوزادي را بخواباند. روژه لوكنت گفت: «اخيراْ سفري داشتم به ايران. در ايران هويت فرد را يكي نام اوست كه ميسازد، يكي همزادش، يكي هم حصاري از سنتها، مذهب، وعرفي بازمانده از روابط عشيرهاي. دو سر اين حصار را هم دو پچپچهاي به هم وصل ميکند كه در گوش فرد زمزمه ميشود: يكي به وقت تولد، يكي به وقت مرگ. آنچه به وقت تولد در گوش پچپچه ميشود، دو نام است يكي در گوش راست و ديگري در گوش چپ. پس هر ايراني سنتي دو نام دارد؛ يعني ازهمان ابتدا اينها را دو شقه ميكنند؛ بخصوص در چند دههي اخير كه درگيري سنت و مدرنيته بالا گرفته است. يك گوش را نام مذهبي ميدهند و گوش ديگر را نام ايراني. اما از همه جالبتر، چيزيست كه به هنگام مرگ پچپچه ميكنند در گوش آدم. تصورش را بكنيد، در جايي كه تقريباْ همه چيز جرم است جز مناسک و آداب ديني، وقتي اين آدم بيچارهاي را كه سراسر عمر احساس مجرميت كرده دراز ميكنند توي قبر، از جمله چيزهايي كه در گوشش زمزمه ميكنند يكي هم اين آيهي قرآن است كه ميگويد: خداوند مجرمين را به چهره شان ميشناساند.»
صداي خنده مستانهاي برخاست. دختري كه لباس بسيار تحريك كنندهاي پوشيده بود و خوانندهي نسبتا مشهوري بود، از حلقهي مردان و زناني كه به رقص و پايكوبي مشغول بودند جدا شد، به فليپ تنه زد و وقتي خم شد تا پارچهي براق کوچکي را بردارد كه كنار پاي روژه افتاده بود، ميان اين جمع سه نفره ولو شد. دامن كوتاه دختر بالا رفته بود. «ف. و. ژ.» چشمش افتاد به تنكهاي كه پاي او نبود. دختر از زمين برخاست، تكه پارچهي براق را برداشت و خندهكنان عذر خواست. وقتي ميان انبوه درهم رقصندگان گم شد، «ف. و. ژ.» که روزگاري رسوائي قضيهي شقدردش به مطبوعات هم کشيده شده بود، آب دهانش را به سختي قورت داد. روژه لوکنت گفت: «رفتار جنسي هم يكي از مهمترين عرصههاي هويت فرد است!»
فليپ گفت: «مارك ژان پل گوتيه را ديديد توي دستهاي اين دختر به چه روزي افتاده بود؟ اين هم نوعي هويت است. مارك لباسهايش را قيچي ميكند و مثل تسبيح دائم با آن ورميرود؛ ريشريش كه شد مياندازدش دور و يكي ديگر برميدارد.»
روژه لوكنت با لبخندي شيطنتبار گفت: «بله، به تعداد آدمها ميتواند رفتار جنسي وجود داشته باشد!»
فليپ گفت: «اثر انگشت هيچ دو نفري شبيه هم نيست. چرا بايد روان آدمها، با آنهمه پيچيدگي، شبيه هم باشد؟ وقتي بر سر راه شكوفايي هويت فرد مانع ايجاد شود مثل آنست كه انگشت كسي را بسوزانند تا خطوطش محو شود. هر سهي ما در مقابل نقاشي واحدي ميتوانيم سه عكسالعمل مختلف داشته باشيم. حالا تصورش را بكنيد كه بنده و جنابعالي و آقاي لوكنت مقابل تابلوي وانگوك بايستيم و هر سه همزمان و با صداي بلند بگوييم: به به، چه آفتابگردانهاي زيبائي!»
همينطور كه ميخنديدند براي لحظهاي روژه لوكنت چشمش افتاد به چشم «ف. و. ژ.» و از ذهنش گذشت كه هر دو ايستاده باشند مقابل شمايل سرگردان فليسيا و...
بياختيار نگاهش را دزديد.
7
تمام بدنش داغ شده بود. همينطور كه او را ميبوسيد دستش آرام خزيد زير پيراهن. تازه نوك انگشتانش با سينههاي سفت و برجستهي او تماس پيدا كرده بود كه صداي محكم و مردانهي پاهايي پوشيده در كفشهاي ورزشي(همان كفشهاي کتاني كه بيشتر يكشنبهها آرنولد به پا ميكرد) در راهپله طنين انداخت. دستهاي مندو همانجا روي دكمهي پستان بيحركت ماند. صداي پاها شتابي تهديد كننده داشت و هر دم نزديكتر ميشد. دستش را از زير پيراهن بيرون آورد و همانطور كه دراز كشيده بود روي تخت خيره شده به فليسيا. او هم به نوبهي خود دستانش از حركت باز ماند. سرش را برگرداند و خيره شد به مندو.
«يكشنبهها، از نو شروع کردني ابدي» نمايشي بود در دو پرده: پردهي اول، ساعت سه بعداز ظهر، با ورود فليسيا آغاز ميشد و پردهي دوم، ساعت هفت بعد از ظهر، با ورود آرنولد. اولين يكشنبه، وقتي ميخواستند شروع كنند، مندو نگران پرسيده بود: «يك وقت سر نزده نيايد؟ْ» و فليسيا گفته بود: «امكالن ندارد! پيش از آمدن زنگ ميزند.» باورش نميشد. يك بار، نزديکيهاي آمدن آرنولد، ويرشان گرفته بود دوباره عشق بازي كنند، فليسيا گوشي را از روي تلفن برداشته بود و گذاشته بود روي زمين. مندو با تعجب گفته بود: «چرا گوشي را گذاشته اي روي زمين؟ْ» و فليسيا گفته بود: «اشغال كه باشد نميتواند زنگ بزند!» اين اواخر كه احساس ميشد كم كم وقتش فرا رسيده است كه رازها از پرده به در افتد، هر بار كه صداي پاي مشكوكي در راهپله ميپيچيد، مندو نگران خيره ميشد به فليسيا و او همان جمله را تكرار ميكرد. مندو توصيه ميكرد به بهانهاي زنگ بزند تا خيالشان كاملا آسوده شود. فليسيا زنگ ميزد. حق با او بود. آرنولد تا آخرين دقيقه كار ميكرد. با اين حال، روز به روز نگراني مندو بيشترميشد: «خر كه نيست. كمال يك بار ما را در حضور جمع ديد به همه چيز پي برد. چطور ممكن است آرنولد پي نبرد؟ْ»
صداي پا به طبقهي آخر رسيد. مندو سرا پا گوش شده بود. نفس نميكشيد. فليسيا پيراهنش را كه بالا رفته بود آرام آرام پائين كشيد. مندو آماده شد تا به محض شنيدن صداي در، برخيزد و بي هيچ درنگي آن را باز كند. اما صداي پا پيچيد به راهروي سمت راست و دور شد. فليسيا چنان نگاهي به او كرد كه بيش از آسودگي خيال، ته رنگي از طعنه داشت. مندو نفس عميقي كشيد. اما ديري نكشيد كه ترسي عميق تر سراسر وجودش را فرا گرفت. صداي پا قطع شده بود، اما نه صداي چرخش كليدي ميآمد نه صداي باز شدن دري. يادش آمد به روزي كه نوك پا نوک پا، آرام و بيصدا رفته بود تا پشت در كارگاه كمال. برخاست. بي صدا ليوانها را برداشت و ناگهان به سرعت در را باز كرد. اين رفتار احمقانه از چشم تيزبين فليسيا پنهان نماند. اندكي بعد كه با دو ليوان پر برگشت فليسيا نشسته بود روي تخت و داشت كتاب خودآموز فرانسه را ورق ميزد. از اين به بعد همه چيز با سرعت تمام به سوي فاجعه ميرفت. يا بايد ميپذيرفت كه به پايان راه رسيده اند، يا رشته را از همان جا كه بريده شده بود گره ميزد. گره زد. آه چه فضاحتي! همان دستها كه وقتي كشيده ميشوند بر پوست ميتوانند مشتعل كنند(اگر كه راهبرشان خيال باشد)، همان دستها ميتوانند سوهان تن شوند وقتي خيال جاي ديگريست. تن كه نه، جسد بودند؛ سرد و بيروح. دو تكه گوشت؛ دو كرم نابينا كه تن ميساييدند به تاريكيِ روح و ميرفتند تا اعماق دلزدگي. «چطور نميفهمد؟ْ» روزي از آنلور پرسيده بود: «دلم ميخواهد بفهمم توي كلهي شما فرانسويها چه ميگذرد. تو حسادت نميكني وقتي نادر ميرود پرستار بچه را برساند، سه چهار ساعت بعد بر ميگردد؟ْ و آنلور گفته بود: «سعي ميكنم بهش فكر نكنم.» «چرا؟ْ» «براي اينكه اذيت نشوم.» و حالا به خودش ميگفت: «چطور نميفهمد؟ ميفهمد. لابد او هم مثل آنلور سعي ميكند بهش فكر نكند. كدام احمقيم؟ من كه مثل دزدي نوك پا تا پشت در كارگاه كمال ميروم تا حقيقت را بفهمم، يا آرنولد كه پيش از آمدن زنگ ميزند؟ من كه شك ميكنم يا او كه اعتماد ميكند؟ من كه اهميت ميدهم يا او كه اعتنا نميكند؟ْ» فليسيا، از در كه درآمده بود دنيا را روي سرش خراب كرده بود. كيفش را گذاشته بود روي ميز و مثل هميشه گفته بود: «يكشنبهها، از نوشروع کردني ابدي!» آه چه حماقتي! به دنبال حقيقت، نوك پا تا پشت در كارگاه كمال ميرفت اما چيزي را كه اينجا پيش رويش بود نميديد: آن خستگي و طعن نهفته در پس اين كلام را؛ آن حركت تكراري كه آنهمه گويا بود: اول كيف را ميگذاشت روي ميز بعد او را بغل ميكرد. تازه، اين بار وقتي آغوشش را باز كرده بود تا او را بغل كند به حال خود رهايش كرده بود و برگشته بود به سمت ميز. بعد از داخل كيف كاغذي را بيرون آورده بود: «يك خبر خوش!» آن هيجان و گرمايي را كه در پس اين كلام بود نميديد. «نمونهي كار را شنيدهاند و خوششان آمده. از ما تاريخ خواستهاند براي اجراي كنسرت.» چه مصيبتي! گمان ميكرد حالا چيزهايي ضبط ميكنند و بعد ميزند زيرش، يا اگر كار بيخ پيدا كرد اسم مستعار براي خودش انتخاب ميكند و تمام. حالا ميديد اين رشته سر دراز دارد. دائم بايد راه بيفتند از اين شهر به آن شهر و بروند روي صحنه! ميشد چوب دو سر طلا! كافي بود يكي كه جبهه بوده «برادرحداد» را شناسائي کند! بعد هم آن طرفيها... ميدانست تا وقتي در تاريكيست كاري به كارش نخواهند داشت. اما اگر باز سري ميان سرها در ميآورد... گفته بودند كه با كارد گاوكشي ميآيند! ميديد دروغ نميگويند. هر روز در اين يا آن گوشهي دنيا سر كسي را گوش تا گوش ميبريدند. حالا اگر دهان بازميکرد... باز آن تصويري كه آنهمه زجرش ميداد آمد جلوي چشمانش: كارد كشيده ميشد روي گلوي خروس اما نميبريد. كند بود يا از هولش با پشت كارد ميبريد؟ چيزي از درون دو تكهاش ميكرد. انگار هركدام از پاهاش را بسته بودند به اسبي تا دو شقهاش كنند. «آه مادر نميبخشمت!» دوان دوان آمده بود با خروسي، بالها گره خورده، در دستي و كارد آشپزخانه به ديگر دست. كسي آمده بود؛ ميهماني سرزده كه نميشناختش، اما نشان بزرگياش همين سرآسيمگي مادر. «پدرت خانه نيست. بيا مادر! قربان قد و بالايت، سرش را ببر.» خروس را گرفته بود و كارد را نه. مانده بود چه كند. غش ميكرد هر بار كه رنگ خون ميديد. «عجله كن مادر! نهار نخورده است.» بريدن سر، كار پدر بود؛ كار مردان؛ و او سيزده ساله بود فقط! كارد را گرفت. آنهمه توي سرش ميزدند كه بچه است، و حالا مادر به چشم مردي نگاهش ميكرد بزرگ. نگاهي قدرشناس و پُر تحسين. دو پاي مرغ را گذاشت زير پاي راست، و دو بالاش را زير پاي چپ. ديده بود كه آب ميدهند به مرغ. فرصتي بود تا به تأخير بيندازد. نگاه كرد به مادر. ليوان آب دستش بود، دراز كرد به سمت او. «آه، لعنت به شانس!» كند بود يا ازهولاش كارد را پشت و رو گرفته بود؟ چه خرخري ميكرد! چه زجري كشيده بود خروس!
از فرط شرمساري نگاهش را دزديد. شكست خورده و منفعل، از روي بدنِ بيقدر شدهي او به زير آمد و كنارش دراز كشيد. فليسيا آرام دستش را لاي موهاي او شانه كرد: «مهم نيست. دفعهي بعد.»
غلتيد سر فرو كرد در بالش.
8
ناتالي دستش را انداخت توي بازوي او.
«ف. و. ژ.» گيلاسش را به سلامتي فليپ و روژه، بالا برد: «تا بعد.»
همينطور كه دستش را گرفته بود به روكشِ طلايي نردهها، بازو در بازوي ناتالي، پلكان را بالا رفت.
رسيدند به طبقهي دوم. ناتالي گفت: «از اينطرف.»
راهرو بيانتها مينمود. همينطور كه از مقابل درها ميگذشتند انديشيد: «حتماْ بايد در انتهاي راهرو باشد.»
طبقهي دوم، خوابگاه مهمانان بود. هر در به آپارتماني باز ميشد مجهز به حمام و دستشويي اختصاصي. هرچه مهمان عزيزتر به راه پله نزديكتر. در انتهاي راهرو، ناتالي ايستاد. او را بغل كرد و بوسيد: «تولدت مبارك.» بعد در اتاق را زد.
از طبقهي پائين صداي موسيقي، صداي پايكوبي و صداي همهمهي مهمانان به شكل مبهمي به گوش ميآمد. باكايوكو، پوشيده در ردايي سپيد، در را به روي آنها باز كرد. «ف. و. ژ.» در او خيره ماند. همهي چيزهايي كه لازم است كسي داشته باشد تا در قدرت جادويي او ترديد نكنند، باكايوكو يكجا داشت: قدي بسيار بلند، چهرهاي به غايت زيبا و، مهمتر از همه، چشماني درشت و سبز كه در متن سياه چهرهاش حضوري نامنتظر و تلؤلوئي غافگيركننده داشت. داخل شدند. اتاق، در نور ملايم چهار شمعِ بلند سپيد، سكوني را در خود ذخيره كرده بود بيگانه با هياهويي که در طبقهي همكف بود. وقتي نشستند، «ف. و. ژ.» دستش را به نرمي كشيد روي ماهوتِ مشكي دستهي مبل، و خيره شد به دستمال قرمز گلداري كه پهن بود روي زمين، با آينهاي در وسط، و سنگهايي تيره و منقش به نظمي خاص چيده در اطراف. گفت: «مدتي است از مادرم بيخبرم. ميخواهم بدانم وضع جسمانياش چطور است؟ْ»
باكايوكو، همانطور كه چهارزانو نشسته بود، خيره شد به بساطي كه پيش روياش بود. مكثي كرد، آنقدر بلند، كه آخرين ارتعاشات صداي «ف. و. ژ.» لاي پرزهاي پردهها، ميان پايههاي چوبي مبلها، و روي شيشههاي بلند پنجرهها گم شد. نفس در سينهي «ف. و. ژ.» حبس شده بود. باكايوكو آرام دست برد و آينه اي را كه وسط دستمال بود برگرداند. بعد، با صدايي كه انگار از پس مهي غليظ ميآمد گفت: «هيچكس از جهان مردگان خبر ندارد، رئيس.»
«ف. و. ژ.» با حيرت خيره شد به ناتالي. در حقيقت، چند سالي از مرگ مادرش ميگذشت. ميدانست. داشت امتحان ميكرد.
ـ نام اصلياش را دوست نداشت. در نتيجه، ماري صدايش ميكردند. فراموش كردهام نام اصلياش چه بود. شما بايد بدانيد.
لبخند نامحسوسي، تا راه نبرد به لبها، پخش شد زير پوست گونهها، چين پلكها، و خطوط پيشاني باكايوكو. سنگريزهها را برداشت. آينه را برگرداند و سنگها را يكييكي چيد روي سطح صيقلي آينه. همينكه حرف Fشكل گرفت نگاهي كرد به «ف. و. ژ.». شگفت زدگي او را كه ديد، سنگ ريزهها را از نو چيد.
حالا ترس مسلط ميشد به شگفتي. در دل گفت: «نكند بنويسد فليسيا!» خوشبختانه حرف بعدي R بود. وقتي سنگريزهها، يكييكي، همهي حروف نام اصلي مادرش، فردريك، را روي سطح آينه نقش زدند، نفسي به آسودگي كشيد. برگشت به سمت ناتالي و در حالي كه قدرشناسانه نگاهش ميكرد گفت: «حيرت انگيز است!»
ناتالي دست او را فشرد و رو كرد به مارابو: «باكايوكو، ميتواني بگويي ما چند بار ديگر تولد او را جشن ميگيريم؟ْ»
ـ به شما قبلاْ گفتهام. ده بهار، سه بار.
«ف. و. ؤ.» با شگفتي گفت: «صدسال. عمر ميكنم؟!»
ـ بله، صد سال، اما اينجا جشن نگيريد، رئيس.
با نگراني پرسيد: «چرا؟»
ناتالي گفت: «خب ديگر. هديهات را گرفتي. بقيهاش جزئيات است. برويم پائين، مهمانها منتظرند.»
تا خواست دهان باز كند، ناتالي برخاست و اضافه كرد: «باكايوكو از فردا در اختيار توست. سي سال ديگر وقت داري هر چه ميخواهي ازش بپرسي.»
9
بطري آبجويي از داخل يخچال بيرون آورد و گذاشت روي پيشخوان: «اين را بزن و راه بيفت، مرد! پنج صبح است ! من كه از ديدنت سير نميشوم. اما آن زن بدبخت چه گناهي كرده است كه هرشب بايد تنها بخوابد؟ با اين كارهايي كه تو ميكني... هر زن ديگري جاي او بود تا به حال هزار بار بهات خيانت كرده بود.»
ـ هر زن ديگري جاي او بود كف پاي مرا ماچ ميكرد. غلط كردم كه وقتي...
حرفش را خورد. بغض گلويش را گرفته بود. بعد با صدايي كه خط افتاده بود گفت: «چند بار خودت شاهد بودهاي كه هشت نُهِ شب، با سر و روي خاك آلود، از سرِ كار آمدهام و تازه خودم شروع كردهام به آشپزي؟ يك دانه لباس تميز ندارم. خودم بايد بشورم. خودم بايد اطو كنم...»
ـ اگر مي توانستي خودت هم خودت را بکني ديگر غمي نبود. خب، مرد حسابي نگهداري سه تا بچه كار سنگيني است.
ـ سنگين است؟ گه خورده بچه دار شده. مگر من خواستهام؟
ـ خب، همين است كه هست. چه كار ميخواهي بكني؟ ميتواني بچههايت را به امان خدا رها كني و طلاقش بدهي؟
ـ چه کنم؟ اگر بيرون نزنم دق ميكنم. آن خانه از قبرستان هم براي من غمانگيزتر است. اگر به خاطر بچهها نبود يك دقيقه هم توي آن خانه بند نميشدم.
ـ خب چرا با خودش صحبت نميكني؟ حيف است. زني به اين زيبايي، اينهمه كثافت كاري ميكني هنوز تو را دوست دارد و به تو وفادار است.
ـ كدام زيبايي!؟ تمام شد رفت. زنكه اصلاْ به خودش نميرسيد. رانهايش شده اين هوا!
با دستش ستون كت و كلفتي را نشان داد.
ـ روحش را كشتهاي. انتظارداري به خودش هم برسد؟
نادر با چشماني دريده از خشم به او نگريست. مندو عقب كشيد. ميدانست چيزي در آستانهي انفجار است. ميدانست زخميهست خون چكان كه سالهاست در درون خود حملش ميكند. تحريكش ميكرد تا زبان باز كند. اما با همهي كنجكاوي ميترسيد. ميدانست كه رازها زغال گداختهاي هستند كه تا آن را كف دست ديگري ننهادهايم راحت نميشويم. ميدانست كه رازي هست. اما ميترسيد. ميدانست همينكه نادر رازش را برون بيندازد كفِ دستِ اوست كه خواهد سوخت. پس با صدايي آرام گفت: «معذرت ميخواهم.»
رويش را برگرداند. تلؤلؤ سرگردان حلقهي اشكي كه گوشهي چشمش بود از ديد مندو پنهان نماند. سكوتي سنگين روي مبلهاي چرمي و پردههاي مخمل پنجرهها ماسيد. آبجويش را برداشت. كمي نوشيد و خيره شد به نخ سفيدي كه از گوشهي پردهي پنجره بيرون زده بود. برخاست و نخ را كه آنهمه عذابش ميداد پشت پرده پهنان كرد. وقتي دوباره نشست، با صدايي كه طنين شكستگي ميداد گفت: «يك سال است شارل را ميبريم پيش روانشناس.»
ـ لابد شك كرده است كه تو پدرش هستي.
به سرعت برگشت و با چشمان گشاده خيره شد به او!
مندو احساس كرد جملهاش را با كمي بدجنسي ادا كرده، اضافه كرد: «در اين سنين، اغلب بچهها اينطور فكر ميكنند.»
ـ ولي حقيقت دارد. من پدر واقعي او نيستم!
مندو خشكش زد. «يعني...» خودش را زد به خريت: «پس، پيش از تو با كس ديگري ازدواج كرده است؟ ولي او كه سن و سالي ندارد!»
ـ نه منِ مادرقحبه شوهر اولش هستم. وقتي با من ازدواج ميكرد، شارل را از كس ديگري حامله بود!
10
ـ ميداني اسمت به فرانسه چه معنايي ميدهد؟
در آن زمهريرِ سكوت و دلزدگي، اين هم براي خود حرفي بود. اما اين چيزي را كه معمولاْ در ابتداي رابطه ميپرسند چرا حالا ميپرسيد؟ گفت: «دستمزد؟ْ»
ـ آنكه ميشود «مند اُور»
ـ پس چه معنايي ميدهد؟
ـ دست از كجا!
ـ اسم من در واقع «ماندني» است. يعني كسي كه ميماند. وقتي زني بچههايش هنوز به دنيا نيامده ميميرند، رسم است اسم بچهي بعدي را ميگذارند «ماندني». به اين اميد که بماند.
فليسيا خنديد: «و تو ماندي؟ْ»
ـ راستش، من اصلاْ به دنيا نيامدهام. چرا ميخندي؟ جدي ميگويم. پدر كبوترباز بود. يك روز ابري كه كبوترهايش را هوا ميكند، ميبيند يكي از طوقيها، پس از آنكه پشتك و وارويش را زد، به جاي آنكه برگردد به لانه، ناگهان پر ميكشد سمت بيابان. نگران از پشت بام پايين ميآيد و رد او را ميگيرد تا ميرسد به تپهاي. كبوتر چرخي ميزند و پشت تپه ناپديد ميشود. نفس نفس زنان از سينهي تپه بالا ميرود. وقتي ميرسد بالا خشكش ميزند. ميبيند كبوتر با پرهاي سيخ شده ايستاده است مقابل ماري. ميماند كه يعني چه. صداي گريهي نوزادي به گوشش ميخورد. جلو كه ميرود، مرا ميبيند افتادهام لخت و عور وسط چنبرهي ماري. كبوتر، همينطور پرها سيخ، هي بالا و پائين ميپرد و با نوكش حمله ميكند به مار. پدر كه جانش به كفترها بسته بود، كت اش را در ميآورد و ميرود جلو. مار در ميرود و پدر مرا به خانه ميآورد. از در كه وارد ميشود صدا ميزند: «بيا هاجر! اينهم عوض بچههات. خدا يكيشان را پس داد.» هر دو به هم خيره ميشوند و پدر ميگويد: «اسماعيل!» بعد تمام تن مادر شروع ميكند به لرزيدن. پدر كه لبش خون افتاده بود از بس دندانها را به لب فشرده بود ميگويد: «بسيار خوب. گوش راستش را ميگذاريم ماندني و گوش چپش را اسماعيل.»
فليسيا گفت: «دورغ ميگويي!» نگفت «مثل سگ». اصطلاح فرانسويان را به كار برد: «عين دندان كشها.»
مندو گفت: «به كسي نگفتهام. چون هيچكس باور نميكند.»
ـ چرا ميخواهي باور كنم؟ كه نتيجه بگيرم بچهي پدر و مادرت نيستي؟
ـ چه فرقي ميكند؟ كدام بچه است كه در كودكي، دست كم يك بار، فكر نكرده باشد كه پدرومادرش، پدرومادر واقعي او نيستند؟
فليسيا كه ناخنهاي انگشتش را به هم ميساييد به لحني عصبي گفت: «خواهش ميكنم!»
حيرتزده به او خيره شد. نخستين بار بود فليسيا با چنين لحني حرف ميزد. از در هم كه درآمده بود، تا چشمش افتاده بود به او، بجاي تكرار آن عبارت هميشگي، گفته بود: «چرا اين قدر سر و رويت آشفته است؟ْ»
ـ سرما خوردهام.
ـ سرت مثل سر جسد شده است.
چه شروع زيبايي براي «يكشنبهها، ازنوشروع کردني ابدي»! از خودش پرسيد: «يعني ممكن است؟...» در حقيقت، از وقتي كه فليسيا كار تازهاش را در شركت گامسون آغاز كرده بود، دم به ساعت از مردي آمريكايي به نام «مايك» حرف ميزد كه صدابردار بود و هنگام آماده كردن صحنه براي كنسرت خوانندگاني كه از آمريكا ميآمدند با او آشنا شده بود. از مهربانياش ميگفت و از كمكهاي سخاوتمندانهاش براي ياد گرفتن شگردهاي فني صحنه.
برخاست و در سكوت به طرف يخچال رفت. شيشهي ودكا را بيرون آورد و بيآنكه به فليسيا تعارف كند كمي براي خود ريخت. ليوان را برداشت و آمد روي لبهي تخت نشست. در سكوت كامل خيره شد به نقطه اي بيرون از زمان و مكان. فليسيا ليوان را از دستش بيرون کشيد، مندو را خواباند روي تخت و خودش را رها كرد در آغوش او. اگر فليسيا اين قدر تلخ نشده بود، مندو رفته بود كه همه چيز را بريزد روي دايره. اما حالا اين فليسيا بود كه زغال گداخته را ميگذاشت كف دست او: پدرش مراكشي بوده. همينكه چشمش افتاده است به فليسياي نوزاد، در اتاق زايشگاه را محكم بهم زده و براي هميشه خودش را گم وگور کرده است. آخر، هيچ چيز فليسيا به آفريقاييها نرفته بود.
11
«ف. و. ژ.» براي آنكه در تاريخ ماندگار شود، ناگزير بايد جنبهاي استثنايي به كار خود ميداد: «سياستمدارِ نويسنده» عنوان دهنپركني بود كه گمان ميکرد نوشتن «چاه بابل» نصيب او خواهد کرد. شب جشن، وقتي از پيش باكايوكو برميگشت به سالن قصر، فليپ كه حواسش به او نبود داشت به روژه لوكنت ميگفت: «نويسندگان، معمولاْ سياستمداران بدي ميشوند، و سياستمدارن نويسندگاني بد.» انگار ناكامياش در پرداختن داستاني براساس اسطورهي هاروت و ماروت كافي نبود كه بايد طعنهي فليپ را هم نوش جان ميکرد، و چند روز بعد هم دنيا روي سرش خراب ميشد: «اينجا نمانيد، رئيس!» وقتي توضيح بيشتري خواسته بود، باكايوكو با همان زبان پر از رمز و استعاره به او فهمانده بود كه بهتر است هوس انتخاب مجدد را از سر بيرون كند و بقيهي عمر را در گوشهاي به خوشباشي بپردازد. نتيجهي نظرخواهي عمومي هم چيزي جز اين را نشان نميداد. پس بزودي بايد نقل مكان مي کرد به اقامتگاهي در نزديكي زادگاهش. اما چيزي بود در گمگوشهي روحش که خارخار ميكرد و بايد، تا پيش از عزيمت، به نحوي روشن ميشد.
از آنجا که در آن اوضاع آشفته صلاح نبود باكايوكو پيش آنها بماند آپارتماني در شهر برايش اجاره کرده بودند و هر وقت لازم بود رانندهاي ميرفت و بيسروصدا او را به قصر ميآورد. حالا، باكايوكا نشسته بود در همان اتاقي كه نامش را ناتالي به شوخي «ستاد فرماندهي» گذاشته بود؛ سرش را چرخانده بود به سمت راست و مثل لرزانك رو به پائين تكان تكان ميداد و از ميان لبهاي كلفت بهم فشردهاش، هرازگاه، كلماتي گنگ، مثل پروانههاي خوابآلود، ميگريخت: «هوم...»
«ف. و. ژ.» با پيشاني عرق كرده نگاهش ميكرد. نفس را حبس كرده بود و منتظر كه از ميان اين حركات رمزآميز، سرانجام، كلام روشني برون افتد. گفت: «چه شده؟ْ»
باكايوكو دوباره خيره شد به شمايل. فليسيا، پوشيده در آن بافتني زرد خوش رنگ، به او نگاه ميكرد؛ با چشماني كه مثل دو تيغهي چاقو بود. گفت: «دوستش داشتيد؟ْ»
از خشم ميلرزيد. ميخواست بگويد: «اگر شما چيزهايي اينقدر پيش پا افتاده را نميدانيد پس از كدام غيب خبر داريد؟ْ» اما بر خود مسلط شد. باكايوكو تنها شانس او براي يافتن حقيقت بود. از اين گذشته، «ف. و. ژ.» چيزهايي از روانشناسي ميدانست. ميدانست كه بيمار، معمولاْ، به روانشانس هم حقيقت را نميگويد. تازه، وقتي هم آغاز ميكند به اعتراف، براي پنهان كردن خودِ واقعي، دائم شروع ميكند به گم كردن رد. و كار روانشناس نه باور كردن حرفهاي بيمار كه يافتن همين ردهاي گم شده است. باكايوكو روانشناس نبود، اما «ف. و. ژ.» به عقايد يونگ باور داشت. پذيرفته بود كه هر فرهنگ شكل ويژهاي از حكمت را رقم ميزند. با خود گفت: «همانقدر كه من به دانستن حقيقت نيازمندم او هم، براي يافتن پاسخ، به آن نيازمند است. اين پرسشها هم، لابد، براي اطمينان از درستي اطلاعاتيست كه به او ميدهم.»
عرق پيشاني را پاك كرد و گفت: «بسيار زجرم داده است.»
باكايوكو چيزهايي در بارهي شقدرد او شنيده بود. پيش از آمدن، رئيس پليس مخفي ساحل عاج كه از مشتريان دائمي او بود سير تا پياز زندگي «ف. و. ژ.» را كف دستش نهاده بود؛ نه محض دادن اطلاعات؛ نه. حالا كه ميشنيد باكايوكو هر سه زن عقدياش را برداشته و دارد ميرود پاريس، محض خودنمايي، شروع كرده بود به وراجي. شايد هم ميخواست قدرتش را به رخ بكشد تا باكايوكو فراموشش نكند و مثل سابق، به وقت نياز، در اختيار او باشد.
باكايوكو چندين بار دستش را كشيد به سطح شمايل. گفت «بدنش...»
ـ بله، وقتي كه آن بافتني زرد خوشرنگ كنار ميرود...
باكايوكو گفت: «با كسي در اين باره صحبت نكنيد، رئيس.»
ـ بله باور نميكنند.
ـ سياهي را نگه داريد براي خودتان، رئيس.
ـ بله، در آن رداي سياه...
ـ ميدانم. ميدانم. سياهي هميشه در پس زردي پنهان ميشود، رئيس. نگاه كنيد به برگ درختان در پائيز. زردي كه رفت، سياهي خودش را نشان ميدهد، رئيس.
ـ حالا كجاست؟
سرش را كج كرد و دستش را به محازات گوش تكان تکان داد؛ طوري كه انگار هوا را قاچ قاچ ميكند: «دور... دور...»
ـ پس اين روژه لوكنت بدجنس...
ـ براي شما شانس ندارد، رئيس.
ـ بله، ردش ميكنم برود.
رداي اطلس سپيدش را به خود پيچيد: «اشياء هم مثل آدمها هستند، رئيس. چوب، سنگ، شيشه، يا همين استخوان نهنگ...» از داخل بساطش تكهاي استخوان زرد چركمُرده را برداشت و نشانش داد. بعد هم اضافه كرد: «بعضي چيزها براي آدم بدبختي ميآورد، رئيس.»
12
وقتي مندو داخل شد، كمال داشت تکهاي از روزنامه را با قيچي ميبريد.
بريدهي روزنامه را كناري نهاد و با حيرت اشاره كرد به عينك ذره بيني مندو: «اين ديگر چيست؟ْ»
ـ چشمهايم ضعيف شده.
اين را گفت و خيره شد به بريدهي روزنامه كه عكسي بود از نوعي عروس دريايي.
كمال استكانها را برداشت و رفت به آشپزخانه. از صبح كه چشمش افتاده بود به تصوير عروس دريايي، يك عدد سه رقمي، بي وقفه، دركاسهي سرش ميچرخيد. دردي كهن تير ميكشيد ميان كتفهايش؛ نقطهاي به قاعدهي يك دايرهي ده سانتي. نگاه ميكرد به سياهپوست چوبي و ميگفت: «عزازيل فرشتهاي زيرك بود...»
روزبهروز تكيدهتر ميشد، و پوست مهتابياش روشنتر. و حالا كه چشمش افتاده بود به عينك مندو، چيزي برّنده چنگ ميزد به احشايش. چاي را در استكانها ريخت، و شير آب را باز كرد تا كتري را دوباره پر كند، اما همينطور خيره ماند به جريان مدام آب.
«سيصد و هشتاد و يك!»
آنهمه مقاومت كرده بود، اما چشمش كه افتاده بود به جوادي «كثافتِ رذل» به بهانهاي خود را رسانده بود به دفتر زندان. همه چيز را ريخت روي دايره. حرفش که تمام شد «حاجي» عينك تهاستكانياش را جابهجا كرد و گفت: «اين بچه مزلّفِ ولدالزنا را ببريد و، به جرم افترا، هشتاد ضربه شلاق بزنيد، بعد هم بيندازيد انفرادي!» نه، ديگر تحمل شلاق را نداشت. اما انفرادي چيز چندان بدي نبود، گرچه نمور بود و سرد و تاريك مثل تهِ قبر. اما هرچه بود، بهتر از بند عمومي بود. آنجا جانش را به لب رسانده بود. وقتي نگاه ميكرد به طيف رنگ به رنگ توابها كه هر روز تعدادشان هم اضافهتر ميشد، ديگر مهم نبود چه كسي به راستي تواب است و چه كسي دارد بازي ميكند. همانطور كه وقتي نگاه ميكرد به طيف رنگ به رنگ بازجوها، و ميان آنها برميخورد به كساني كه تا همين ديروز جزء رهبران بودند، ديگر مهم نبود چه كسي دارد به خودش خدمت ميكند و چه كسي به آرمانش. روزي كه با پاهاي ورم كرده و باندپيچ از بيمارستان برميگشت و جوادي را ديد كه با دستهاي پرونده دارد ازاتاقي خارج ميشود، تازه فهميد چرا بعد از انقلاب ناگهان غيبش زد. سعي كرده بود خودش را پنهان كند. نشده بود. چشمشان كه به هم افتاد، رنگ از روي جوادي پريد و همان دم كمال دانست كه كار تمام است. امروز يا فردا، اسمش را ميگذارد توي فهرست تا همه چيز براي هميشه در سينهي سرد خاك مدفون بماند. همان شبانه تصميم گرفت كاري را بكند كه از فرداي انتقال به بند عمومي به ذهنش رسيده بود. بند عمومي جهنم بود. همه چيز را ميشد تحمل كرد جز آن نگاههاي مراقب كه مثل تيغ تيز بود و ميشكافت وقتي عبور ميكرد از روي هر چيز. وقتي ديد رئيس زندان حرفش را باور نميكند به خودش گفت: «جوادي يا كس ديگر، چه فرقي ميكند؟ْ» آنجا طبقهي هفتم جهنم بود. مرگ ساطوري بود بالاي سر. فرود ميآمد، اما نه آن دم كه منتظر بودي. ميماند همان بالا؛ آنقدر كه روزنهي اميدي در تهِ دل گشوده شود. روزنه كه باز ميشد، ديگر تمام بود. چنگ ميزدي به هر خاشاك، شايد كه جان به در ببري. تكه تكه از تو ميكندند. از چيزهاي كوچك شروع ميشد. ميگفتند نماز. اعتقاد نداشتي اما رو به قبله ميايستادي. ميگفتند سينه بزن. ميزدي. ميگفتند نوحه بخوان. ميخواندي. ميگفتند بيا گه بزن به سر تا پاي خودت. ميزدي. ميگفتند لجن بپاش به سر تا پاي رفقايت. ميپاشيدي. همينطور تكه تكه از تو ميكندند تا وقتي كه ديگر هيچ نماند از تو جز حفرهاي تاريك و، در تهِ آن حفره، روزنهي كوچكِ اميد. آن وقت بدل ميشدي به جانوري درّنده، و دندان فرو ميبردي در گوشتِ تنِ اين و آن. تمام روز مينشستند مثل گرگهاي گرسنه خيره به هم. نوميدانه ميكوشيد بفهمد كه در پسِ اين نقاب نگاهِ گرگ است يا بره. اما، در آن سكوت سهمناك، تلاقي دو نگاه فقط صداي چكاچكِ شمشير ميداد. از وقتي كه شبكهي مخفي درون زندان كشف شده بود، ديگر تواب بودن كافي نبود. توبهات را لحظه به لحظه بايد اثبات ميكردي. هر چيزي گزارش ميشد، به اين اميد كه برگهاي باشد براي خروج از آن جهنم. «كمال آه كشيد. كمال وقتي آه كشيد به پنجره نگاه كرد. كمال خميازه كشيد. كمال وقتي خميازه كشيد دستش را جلوي دهن گرفت. كمال با صداي بلند خميازه كشيد. كمال وقتي خميازه كشيد پلكهايش را به هم فشرد. كمال پلكهايش را از روي خشم بهم فشرد. كمال وقتي خميازه كشيد بدنش را كش داد. كمال وقتي بدنش را كش داد دستهاش را از دو طرف گشود. كمال بدنش را نه مثل يك زنداني، كه مثل پلنگ كش داد.»
شير آب را بست. وقتي با ليوان چاي داخل شد، پرسيد «از فليسيا چه خبر؟ْ»
مندو نگاهش كرد. دستهاش حلقه زد دور ليوان چاي. گذاشت حرارت مطبوع آن زير پوستش بدود. به آرامي گفت: «رفته است آمريكا.»
كمال هم دستهاش را حلقه كرد دور ليوان. خيره شد به او: «با آرنولد؟ْ»
ـ نه. با كس ديگري!
بازنشر يا هرگونه استفاده از اين رمان در سايت هاي ديگر ممنوع است