پاره‌ي پنجم 

كوكي سن ژاک

 

1

ايلچي مي‌گفت: «نگاه كن!» بعد ظرف آب را مي‌پاشيد به هوا. ميرزاهادي كه خودش را پيچيده بود لاي پتو، نگاه مي‌كرد به ذرات آب كه تا برسد به زمين برف شده بود. همينطور كه دندان‌هاش از سرما بهم مي‌خورد، گفت: «خواهر و مادر هر چه تزار است...» بعد چشمش افتاد به پرهيبِ گرافينه كه از كالسكه پياده شده بود و، پوشيده در كلاه و پالتوي سياه، به سمت آنها مي‌آمد. پتو را محكم به خود پيچيد، نگاهي كرد به گنبد طلايي كليساي «سمه نووسكي» كه قنديل‌هاي برف و ‌يخ از آن آويزان بود، و راه افتاد طرف عمارت تا گزارش وقايع روزانه را بنويسد. از آستانه‌ي در كه مي‌گذشت، بار ديگر نگاهي به گرافينه كرد و در دل گفت: «بكن، ايلچي! بكن كه از آنهمه خاك تصرف شده‌ي وطن، مگر همين‌ يك وجب پشم كس گرافينه خانم دستت را بگيرد.» دلخور بود. سرما بود، دوري از وطن بود، كار هم گره خورده بود. وقتي رسيده بودند به ده فرسخيِ سن‌پترزبورگ، همانجا اطراق كرده بودند تا تزار برگردد. چند ماهي كه گذشت، ايلچي ديد تزار انگار حالا حالاها در پاريس ماندگار است. به توصيه‌ي سفير انگليس عجالتاْ به سن‌پترزبورگ داخل شدند تا وقتي خبري از بازگشت تزار رسيد بيرون بروند و با استقبال رسمي دوباره ‌وارد بشوند. ايلچي را به اتفاق همراهان در عمارتي اعياني مكان داده بودند، و فيلان و اسبان هدايا را در جايي در همان نزديكي. روزشان به بازديد كارخانه ها مي‌گذشت، و شب به ميهماني و مجلس رقص درخانه‌ي بزرگان روس. با اينهمه، انتظار كلافه‌شان كرده بود. ايلچي، وقتي ديد حالا حالاها ماندگار است، به فكر ‌يادگيري زبان روسي افتاد. با گرافينه در ‌يكي از مجالس رقص آشنا شده بود. وقتي گفت: «ما قبلاْ كجا همديگر را ديده‌ايم؟» گرافينه خنده‌اي كرد و گفت: «آه خداي من... شما مردها..! همه‌تان با همين جمله شروع مي‌كنيد.» بعد كه ايلچي فكرش را با او در ميان نهاد، گرافينه گفت: «نگران نباشيد. خودم معلم خوبي برايتان پيدا مي‌كنم.» وقتي ‌يكي دو نفري را معرفي كرد و ايلچي نپسنديد، گفت: «اگر مايل باشيد، خودم به شما درس مي‌دهم.» و حالا، آمده بود تا طبق معمول هفته‌هاي اخير، بگويد جا‌ي فعل كجاست و جاي فاعل كجا.

هنوز وارد نشده كلاهش را بر‌داشت و گفت: «دارد برمي‌گردد.»

ـ تزار؟

گرافينه با لحني ملامت بار گفت: «شما هم كه همه‌اش فكر كار خودتان هستيد!»

ايلچي جا خورد. گفت: «الكساندر تيخونوف؟»

در گرماگرم جنگ با ناپلئون، تزار دستور داده بود الكساندر تيخونوف را به خاطر «شجاعت و لياقت»‌اش بفرستند به خط مقدم جبهه! و اين، فرداي روزي بود كه چشمش افتاده بود به سينه‌هاي برجسته‌ي گرافينه كه بيرون زده بود از آن پيراهنِ ‌يقه‌بازِ مخملِ شرابي و با هر نفس انگار دو كبوتر بازيگوش بود که مي‌جنبيد زير آن پوست ملتهبِ بي‌طاقت‌. ناگهان چه قدي كشيده بود دخترك! و چه تلؤلؤي پيدا شده بود در چهره! سنگيني چيزي در فضا منتشر مي‌شد. صف دراز دربارياني كه براي شركت در سلام رسمي ‌ايستاده بودند، نفس را در سينه حبس كرد. تزار قدمي ‌برداشت. وقتي با نفر بعد دست مي‌داد، در چشم‌هاي ژنرال الكساندر تيخونوف برق التماسي ديد كه بعدها، هر بار گرافينه را در آغوش ‌كشيد، آن را به ياد ‌آورد.

ايلچي گفت: «بعد از اينهمه سال!.. چطور زنده مانده است؟»

گرافينه پالتو‌اش را در آورد و گذاشت روي دسته‌ي مبل: «دلم برايش مي‌سوزد. اگر كشته مي‌شد راحت‌تر بود.»

‌ـ خيلي خاطرت را مي‌خواهد؟

ـ از خودم همين را مي‌پرسم. اگر واقعاْ دوستم داشت مي‌توانست اينهمه سال دوام بياورد؟ مردِ احمق و بزدلي‌ست. لابد تمام مدت تو‌ي سوراخ قايم مي‌شده تا زنده بماند.

ـ حالا چه بايد كرد؟

ـ به هر حال او شوهر من است.

مثل گربه‌اي نشست روي پاهاي ايلچي: «يخ بسته‌ام از سرما.» بعد گردن كشيد و گفت: «هوم... چه بوي مطبوعي!»

ـ مي‌گويم الان منقل را بياورد ميرزا. خب، چه كرديد؟

همينطور كه خودش را چسبانده بود به ايلچي پاهايش را دراز كرد سمتِ شعله‌هاي آتش بخاري ديواري و گفت: «بعداز ظهر مي‌روم پيشش. فقط بايد مواطب باشم. مي‌دانيد، كمي ‌ديوانه است.»

ـ‌ يعني چطور؟

ـ تمام كه شد، بايد فوراْ از زير دستش بيرون بكشم و گرنه...

اين را گفت و با انگشت اشاره كرد به شعله‌هاي آتش كه حرارت مطبوعش حالا خون را دوباره در رگ‌هاي كرخت شده‌ي پاها‌ي او به گردش در آورده بود.

 

 

2

حال تهوع داشت. چشمانش را مي‌بست. دنده را جلو مي‌داد بعد كه برمي‌گرداند، در دل شماره مي‌كرد: «يك... دو... سه... چهار... پنج...»

قانون اساسي شكنجه را ممنوع كرده بود. وقتي كار مخالفت با انقلاب كشيد به زد وخورد مسلحانه در شهرها، سيل راه حل‌هاي ابداعي براي گرفتن اقرار از دستگيرشدگان، سرازير شد به دفتر زندان. بسياري از اين پيشنهادها، البته عملي نبود. اما، محض قدرداني از «امت هميشه در صحنه»، مجموعه‌ي آنها به صورت جزوه‌ در اختيار مسئولين زندان‌ها گذاشته شد «تا هر كس به فراخور حال از اين درياي انديشه بهره‌مند شود.» حاجي، اما، خودش «درياي انديشه» بود و به اين جور پيشنهادها نيازي نداشت. او كه در رژيم پيشين طعم شكنجه را چشيده بود، زير و بم روح قرباني را خوب مي‌شناخت. هر ضربه‌ي شلاق نيزه‌اي بود كه فرو مي‌رفت به كف پا، از مغز استخوان عبور مي‌كرد، جرقه مي‌شد و از عصب‌هاي چشم برون مي‌زد. مي‌گفت: «يا فاطمه‌ي زهرا!» و از ته دل نعره مي‌كشيد. اگر لب باز مي‌كرد جان عده اي به باد مي‌رفت. وقتي با پاهاي باد كرده و خون‌چكان برش مي‌گرداندند به سلول، هراسش تازه آغاز مي‌شد. مي‌ديد هنوز طاقت آورده. اما تا كي؟ از خودش مي‌پرسيد اگر چه كنند ضعف نشان خوهد داد؟ آن وقت بود كه فرشته‌ي الهام به سراغش مي‌آمد.

حالا، انگار كه شاهد دوچرخه سواري پسر است، ايستاده بود كنار جرثقيل و مثل پدري مهربان كمال را نگاه مي‌كرد.

كمال دنده را جلو مي‌داد: «بيست و يك... بيست و دو...» چشمانش را بسته بود اما، از پس پرده‌اي از بخار، لبخندي را مي‌ديد كه برق دشنه‌ي برهنه‌اي را داشت. وقتي آورده بودندش پاي جرثقيل و چشمش افتاده بود به انبوهِ سياهِ دمپايي‌ها كه گوشه‌اي روي هم تلنبار شده بودند، با حيرت نگاه كرده بود به حاجي. حاجي گفته بود: «حيفِ گلوله.» و خيره شده بود به علامت قرمزي كه روي ‌يكي از دمپايي‌ها بود (چيزي شبيه صليب، ‌يا چكش)؛ علامتي كه خودش ابداع كرده بود تا زندانيان مسلمان همان زجري را نكشند كه خودش مي‌كشيد وقتي كه زندان بود(ميان آنهمه زنداني كمونيست، تنها او بود كه مسلمان بود و ‌يكي دو تن ديگر. وقتي مي‌خواست درِ مستراح ‌يا حمام را باز كند، با هزار مشقت بايد پاهاي ورم كرده و چركين‌اش را به كار مي‌انداخت مبادا دستش با همان دستگيره‌اي تماس پيدا كند كه چند لحظه‌ي پيش دست ‌يك زنداني بي نماز به آن خورده بود و نجس شده بود. حالا، نه فقط دمپايي‌هاي زندانيان كمونيست كه ليوان و كاسه و بشقاب‌شان را هم داده بود علامت بزنند). مه صبحگاهي همه چيز را در هاله‌اي از بي‌شكلي فرو مي‌برد؛ چون كابوس. كمال نگاه كرد به صف چهره‌هاي تكيده و پريده‌رنگ. دو دسته‌شان كرده بودند. صفي كه مي‌رفت طرف مستراح دمپايي سياه به پايشان بود؛ مثل دمپايي خودش. بيرون كه مي‌آمدند، دمپايي ها را درمي‌آوردند و مي‌ايستادند توي صف ديگر‌ي كه مي‌رسيد پاي جرثقيل. چيزي از جنس برق، از جنس جرقه‌هاي نامرئي در فضا موج مي‌زد. با اين حال، نه ترس، نه نفرت، نه خشم، هيچ نشانِ انساني در چشمانشان نبود؛ نگاه بره‌هايي بود كه فرق نمي‌كرد به چرا ببرندشان ‌يا به قربانگاه. خيره شد به تنها جايي كه هنوز چيزي انساني در نگاه باقي مانده بود: جسدي آويزان كه چشمانش بيرون جهيده بود از وحشت. حاجي ‌گفت: «خب؟» كمال نگاه ‌كرد به ماشين مخصوص حمل گوشت؛ به اجسادي كه همينطور تلنبار مي‌شدند توي آن. بعد اشاره كرد به جرثقيل: «من... طرزكارش را بلد نيستم.» حاجي برده بودش دم اتاقك جرثقيل، و خطاب به كسي كه آن تو بود گفته بود: «اين برادر را زودتر راه بينداز، برود به كار و زندگي اش برسد، بنده‌ي خدا.» دو روز قبل كه رفته بود پيش حاجي گفته بود: «من در هيچ عملياتي شركت نداشته‌ام. مرا آزاد كنيد بروم پي كار و زندگي‌ام. كار من تنها تنظيم صفحات نشريه‌ي سازمان بوده.» صداي تق تق تسبيح حاجي تندتر شده بود. دو چشم كوچك او، جرقه‌هاي مسمومِ دو چشمِ مار، از پشت شيشه‌هاي ته استكاني عينك برق زده بود: «پس خيلي‌ها را بايد بشناسيد!» يك صبح تا غروب از مقابل صف بي‌پايان زندانيان عبور كرده بود: «اين! اين! اين!» مصاحبه‌ي تلويزيوني و اظهار تنفر از اعمال گذشته كه ديگر گفتن نداشت. آن قدر تكرار شده بود كه معناي خودش را از دست داده بود. حاجي گفت: «حاضريد با دست خودتان سقط شان كنيد؟» وقتي افتادي به ظلمتِ چاهي، تا نرسي به قعر توقفي در كار نيست. نگاهش كرد.‌ ياد روزي افتاد كه صفحه‌ي تلويزيون حاجي را نشان مي‌داد با بچه‌اي به بغل؛ ايستاده كنار جسدهاي سوراخ سوراخِ غرقه به خوني كه رديف شده بودند روي زمين. قدم مي‌زد لابلاي اجساد و، همينطور كه موهاي بچه را نوازش مي‌كرد، جزئيات عملياتي را مي‌گفت كه  منجر شده بود به كشته شدن پدر و مادر همين بچه.

ـ بپر رو ركاب!

كمال نگاهي كرد به صورت پشم آلود و ژوليده اي كه از شيشه‌ي اتاقك جرثقيل بيرون آمده بود. پايش را گذاشت روي ركاب. همينكه خواست وارد شود سرش گرفت به لبه‌ي فلزي بالاي در و زخمي‌شد. گفت: «چي شده؟» كمال سرش را گرفت و نشست روي صندلي چرمي ‌زرد و ترك خورده‌اي كنار دست راننده: «چيزي نيست.» صورت پشم آلود جلوتر آمد و همنيطور كه از گوشه‌ي چشم‌هاي پف كرده‌اش نگاه مي‌كرد، به لحني خودماني گفت: «ببينم، كمونيس ممونيس كه نيستي؟ ها؟» بوي دهانش مشمئز مي‌كرد. كمال نگاه كرد به خوني كه كف دستش ماليده بود و گفت: «من بازجويي‌هايم را قبلاْ پس داده‌ام ها!» گفت: «مهم اينه كه مي‌خواي مسلمون شي.» و دنده‌اي را نشانش داد؛ ميله‌ي فلزي كوتاهي كه انتهايش توپ كائوچويي  سياه رنگي بود: «طنابو كه انداختن، تو فقط اين دسه خرو بده جلو. طرف زرتي مي‌ره بالا. بعد كه گوزو داد و قبضو گرفت، دنده را بيار سرجاش. مثه سنده‌ي آب نديده مي‌افته پائين.» جايش را داد به كمال و از كابين بيرون رفت. صداش از توي مه به گوش آمد: «الآن مي‌گم بيان زخمتو دوا درمون كنن.»

چيزي نمي‌ديد. چيزي نمي‌شنيد. چشمانش را بسته بود و، از پس پرده اي از بخار، دو چشم چپ شده را مي‌ديد، سپيده‌ي دندان‌ها، لبخندي كه برق دشنه‌ي برهنه‌اي را داشت. و سيبك گلويي كه، از پس موهاي بيرون زده‌ي سينه، به سرعتي جنون آميز مي‌تپيد.

ـ نود و سه.... نود و چهار.. نود و پنج...  

 

 

3

وقتي آرنولد زنگ زد و باهمان اطوار هميشگي گفت: «مند! مند! دكمه‌ي ضبط را كي فشار مي‌دهيم؟» وجودِ مندو ‌يكسره خشم و نفرت شد. چيزي مثل تيغ شكسته‌اي توي گلويش مي‌خليد. فليسيا برگشته بود، اما اين ‌يكشنبه هم به بهانه‌ي بيماري پدر آرنولد سر قرار نيامده بود. حالا كه نگاه مي‌كرد، مي‌ديد هر چه به آرنولد نزديكترتر شده است فليسيا بيشتر خودش را كنار كشيده است. «يكشنبه‌هاي ابدي» كم كم ‌يك خط در ميان شده بود و فليسيا سردتر و بي اعتناتر. به خودش مي‌گفت «نكند همه چيز با توافق آرنولد صورت گرفته است، آنهم به خاطر سرگرفتن آن كار مشترك؟» تصميم گرفت مظنه‌اي بزند. وقتي گله كرد كه فليسيا منظم نمي‌آيد و كار ترجمه شعرها لنگ مانده است، آرنولد با بي‌اعتنايي گفت: «وقتي برگشت، با خودش صحبت كن.» و حالا كه فليسيا با «مايك» رفته بود به آمريكا، مندو به خودش مي‌گفت: «آخر چطور ممكن است؟ وقتي مردي چنين سخاوتمندانه زني را به سفري پرهزينه دعوت مي‌كند، چطور ممكن است شب را در هتلي به سر كنند و در دو اتاق جداگانه بخوابند؟ آرنولد خر است، ‌يا اهميت نمي‌دهد؟» همه چيزبه او مي‌گفت كه آرنولد اهميت نمي‌دهد. پس، خار بيشتر مي‌خليد در مغزش: «بنابراين، از رابطه‌ي ما هم خبر دارد و در تمام اين مدت منِ احمق بازيچه اي بيش نبوده ام.» حالا ديگر مطمئن شده بود كه آرنولد، برخلاف ظاهرش، آدم بسيار زرنگي است. «فليسيا را دوست ندارد، فقط از او استفاده مي‌كند.» مي‌گفت: « وقتي او را اينطور به بردگي كشانده است، از كجا كه براي رسيدن به هدفش او را به فحشا نكشانده باشد؟» فليسيا هفتِ صبح مي‌رفت سر كار، هفتِ شب بر مي‌گشت. شام درست مي‌كرد، مي‌كشيد، بعد هم ظرف‌ها را مي‌شست. تازه، خرج سيگار، آبجو و حشيش آرنولد را هم بايد فراهم مي‌كرد. در تمام اين مدت، آرنولد فقط به كار موسيقي‌اش مي‌پرداخت. تازه، فرمان هم مي‌داد! دهنش را كج مي‌كرد و مثل گربه مرنو مي‌كشيد: «فليس كثيف! فليس كثيف! آبجويي مي‌دهي گلويي تر كنيم؟» و «فليس كثيف» كه داشت غذا مي‌پخت ‌يا اطو مي‌كرد، بايد دست از كار مي‌كشيد و از داخل ‌يخچالي كه در چند قدمي ‌آرنولد بود آبجويي بيرون مي‌آورد به او مي‌داد. با ديگران هم كه بيرون مي‌رفت گمان مي‌كرد همه بايد مثل فليسيا به او برسند. دائم تقاضا داشت: «پشمك بخوريم؟» «آبجو‌ي ديگري سفارش بدهيم؟» و وقت پرداخت، همينطور مثل بچه‌ها مي‌ايستاد تا مندو ‌يا نادر، دست توي جيب بكنند. حالا كه از فاصله نگاه مي‌كرد به همه چيز، به خودش مي‌گفت: «لابد مايك هم «پل» ديگري‌ست كه بايد براي رسيدن آرنولد به هدفش مورد استفاده قرار بگيرد؛ بخصوص كه اين ‌يكي سر و‌ كارش دائم با خوانندگان طراز اول آمريكايي‌ست!»

وقتي آرنولد دوباره از آن طرف سيم گفت: «مند! مند! شنيدي چه گفتم؟» مندو به خودش گفت: «حالا كه اينطور است بگذار با دستِ رو بازي كنيم!» و تصميم گرفت پيغام تهديدآميزش را توسط خودِ آرنولد به فليسيا بدهد: «اين شعرها بايد به زبان فرانسه، در زمينه‌ي كار، زمرمه شوند. اگر قرار باشد هر‌ يكشنبه فليسيا به بهانه‌اي از زير كار در برود، چه فايده‌يي دارد كه هي ضبط بكنيم؟»

 

 

4

سكوتِ اتاق هياهوي تندر را داشت. ابروان ايلچي در هم بود و اگر صداي جيرجير وافور نبود، وزنِ اين سكوت ميرزاهادي را له مي‌كرد. وقتي ميرزا استكان چاي را جلوي او گذاشت، لرزش دست‌هاش، و صداي جينگ جينگ برخورد نعلبكي و استكان، لبخند رضايتي بر لب‌هاي ايلچي نشاند كه نشانه‌ي آرامش پس از توفان بود.

دود را بيرون داد و همينطور كه سنجاق را فرو مي‌كرد توي سوراخ وافور، گفت: «مادرقحبه، اين كثافت كاري‌ها مال آن ولايت است كه ضعيفه‌جات را در پستو قايم مي‌كنند، نه اينجا!»

ميرزاهادي تخم قُر‌اش را توي شلوار جابه‌جا كرد و گفت: «صاحبي، طبع شيرخشتي كه اين ولايت و آن ولايت ندارد، تصدقت.»

ـ كره‌خر، ما اينجا نمايندگان عالي‌مقام اعليحضرتِ شاهنشاه ايرانيم! خب، اين كربلايي‌هوشنگ كه هست! اگر «آندره‌ي» ‌يك سوراخ دارد، اين كربلايي‌ يكي هم اضافه‌تر دارد! آبرو ريزي چرا؟

كربلايي هوشنگ، كينزي بود چركس كه سر راه خريده بودند. و چون نمي‌شد او را به عنوان همسر «نماينده‌ي عالي‌مقام اعليحضرت شاهنشاه» جا زد موهايش را كوتاه كرده، لباس پسرانه تن‌اش كرده بودند و به عنوان نوکر مخصوص همراه آورده بودند. سروكله‌ي گرافينه كه پيدا شد، ايلچي کربلايي‌هوشنگ را بخشيد به ميرزا تا او هم دردِ غريبي را كمتر حس كند. اما ميرزا ترجيح داده بود آندره‌ي، خدمتكار روسي خانه، را به پستو ببرد.

خيره شد به منقل. از زير خاكستر، ذغال گداخته‌اي را با انبر بيرون كشيد، نگاهي به ايلچي كرد و زير لب ناليد: «اگر دردم ‌يكي بودي چه بودي...»

ايلچي نگاهش كرد. گويي ذغال گداخته را كفِ دستش نهاده بود. ميرزا، خيره به عكس شاه روي قوري چيني، دستش را پناه منقل گرفته بود. برقِ خيس اندوه پشت پلك‌هايش را چين مي‌زد. ايلچي، همينطور كه بستِ ديگري مي‌چسباند، آهي كشيد و گفت: «عجب!...» و لبش را به پستانك وافور نزديك كرد. اين بيچاره را بيش از حد مي‌چزاند. دلش از جاي ديگري پُر بود همه را سر او خراب مي‌كرد. سه سالي مي‌شد كه منتظر تزار بودند و هيچ اميدي هم نبود كه به اين زودي‌ها خبري بشود. از لحظه‌اي هم كه پايشان رسيده بود به خاك روسيه، ايلچي به هر كسي كه ممكن بود در پيشبرد كارش دخيل باشد هديه‌اي داده بود، هركسي هم كه از مقصود ايلچي خبر مي‌شد، وانمود مي‌كرد که طرفِ مشورتِ تزار است و تا مي‌توانست گوش او را مي‌بريد، بعد هم سياهه‌اي به دستش مي‌داد كه در شهر بعدي اگر به فلان كس و فلان كس پيشكشي بدهي كارت را راه مي‌اندازد. اين دنائت‌ها را ايلچي مي‌فهميد اما تن مي‌داد مبادا دشمن‌تراشي كند براي خودش. پس، هي پيك مي‌فرستاد به ايران و ازنو هي فرش و طاقه شال و اقمشه‌ي زري تقاضا مي‌كرد.

ايلچي از زير چشم نگاهش كرد. ميزرا سرش را انداخته بود پايين و پلك‌ها را، تا راه ندهد به اشك، بسته بود. چشم و ابروش به دايي رفته بود. ايلچي دلش به درد آمد. هر چه بود، ميزرا پسر دايي‌اش بود و دايي به گردن او حق بسياري داشت. پدر كه دق مرگ شده بود، دايي او را زير بال و پر خود گرفته بود و به اينجا رسانده بود. همينطور كه نگاه مي‌كرد به ميرزا، حفره هاي خالي چشمان دايي آمد در نظرش. وقتي، به فرمان شاه، دايي‌اش از صدارت معزول شد و به زندان افتاد، ايلچي هم كه حكومتِ شوشتر را داشت به اسيري به تهران آورده شد. شاه مي‌خواست او را بكشد، اما، با آنكه به وساطتِ بعضي از درباريان بخشوده شد، بر جان خود ايمن نبود. پس به شوشتر و بصره گريخت و از آنجا به مكه رفت. چند سال بعد، پس از آنكه در هند حقوق‌بگير انگليس شد، با خيالي آسوده برگشت. چشمش كه افتاد به دو حفره‌ي خالي توي صورت دايي، گريه‌اش گرفت. او را نمي‌شناخت. با آنهمه شيار و شكن در چهره، انگار مجسمه‌اي بود ناشيانه از گِل تراشيده. نگاه مي‌كرد به آن دو حفره‌ي خالي ترسناك و حس مي‌كرد دايي پشتِ صورتِ خودش قايم شده است. همينطور كه پك مي‌زد به قليان گفت: «شاهزاده و نادرخان آن‌قدر شراب خورده بودند كه نمي‌دانستند چه كار مي‌كنند. مرا از برجي كه در آن محبوس بودم نزد آنها بردند. آنها قبلاْ تمام دارايي مرا كه توانسته بودند پيدا كنند و در حدود پنج هزار تومان مي‌شد برداشته بودند. وقتي التماس كردم كه از كور كردن من منصرف شوند ‌يا فوراْ مرا بكشند، شاهزاده گفت اگر ‌يك هزار تومان ديگر بدهم مرا خواهد بخشيد. دوستان من اين مبلغ را به نقد و جنس تهيه كردند. اما بازهم راضي نشدند. پس مرا به حياط طويله بردند و آدم مستي را كه اطلاعي از كسب وكار خود نداشت آوردند تا چشم‌هاي مرا بيرون بياورد. مردك روي سينه‌ي من نشست و كارد بزرگي را كه براي كشتن گاو مناسب بود گرفت و شروع كرد به اينكه چشم راست مرا تكه تكه ببرد، اما هنوز نمي‌توانست آنرا بيرون بياورد.» بعد، با انگشت، نقاطي را توي حفره‌ي خالي چشمانش نشان داد و گفت: «چشم داراي دو رگ ‌يا پي است.‌ يكي اينجا و ‌يكي هم اينجا. اگر اينها را ببرند چشم خود به خود بيرون مي‌آيد. اما مردك چيزي از اين بابت نمي‌دانست و همچنان با سرعت وحشت‌انگيزي چشم‌هايم را له مي‌كرد. عاقبت، فراش ديگري صدا زدند. من در حالي كه چشمم بيرون آمده بود بلند شدم و قلياني خواستم. خون از ريشم راه گرفته بود و روي دامن لباسم مي‌ريخت. قليان را كه كشيدم، چشم چپم را رو به روي مردك تازه‌وارد گرفتم و التماس كردم كاري بكند كه كمتر درد بكشم. اما او هم مثل رفيقش آدم بدي بود، ‌يا در حق من بد نيت بود‌، چرا كه اين كار هم سه ساعت طول كشيد. بعد، حكيمي ‌آوردند و روي زخم‌هايم ضماد گذاشت. در آن موقع اگر كسي حاضر مي‌شد مرا بكشد از او ممنون مي‌شدم. اما بعداْ پشيمان شدم و تا وقتي خدا بخواهد راضي‌ام زنده بمانم.» اين را گفت، پكي به قليان زد و بعد برگشت طرفِ درختِ انجيري كه وسط حياط بود. ترسيدم. طوري برگشت كه انگار مي‌بيند. گفت: «شكر خدا آنقدر عمر كرده‌ام كه توانسته‌ام شاهد مكافاتِ بيشترِ دشمنانم باشم، زيرا از دوازده نفر آدمي ‌كه دست اندر كار قضيه بودند فقط ‌يك نفرشان زنده است...»

ايلچي دست يتيمانه‌اي به سر ميرزا کشيد و بلند شد. كالسكه منتظر بود. وقتي وارد حياط شد، آندره‌ي خدمتكار روسي خانه، كه به درخواستِ ايلچي از خدمت معاف شده بود، جلوي او درآمد كه: «مال خودم است، به شما چه مربوط كه با آن چه مي‌كنم؟»

ايلچي كه از اين همه گستاخي خونش به جوش آمده بود، گفت: «اينجا هم خانه‌ي من است. مال خودت را ببر جاي ديگري!» بعد زيرلب غريد: «امان از اين مدنيات فرنگ! بچه‌ي نيم وجبي چه دُمي ‌در آورده!»

 

 

5

روژه لوكنت به ديدن «ف. و. ژ.» جا خورد. مي‌دانست حتماْ كاري دارد وگرنه نمي‌آمد. از همان دوران مدرسه همينطور بود. پشت چشم‌ها و زير پوستش چيزي بود كه نوك مي‌زد و راه به بيرون نمي‌برد.

همينطور كه دراز كشيده بود روي تخت، خيره شد به پيشاني عرق كرده‌ي او و گذاشت دست‌و‌پا بزند. ‌ياد روزي افتاد كه با سر و روي باندپيچ به مدرسه آمده بود و «ف. و. ژ.» كه كتابي را به او هديه مي‌داد همينطور نگاهش كرده بود كه حالا. روز قبل، چند بچه‌ي شرور تا مي‌خورد كتكش زده بودند، بعد هم گفته بودند: «جرئت داري بازهم دور و بر ناتالي بپلك!» با سر و روي خون‌آلود وارد مغازه‌ي پدر شده بود. پدر مشتري را رها كرده بود و همينطور كه ماشين سلماني‌اش را توي هوا تكان مي‌داد، با صدايي كه گره خورده بود لاي بغض، مي‌گفت: «كدام مادر قحبه‌اي؟» و روژه نمي‌گفت. مي‌دانست. اما نمي‌گفت.

بوي الكل توي فضا پيچيد. وقتي پرستاري كه براي زدن آمپول روژه لوكنت آمده بود تنهايشان گذاشت، «ف. و. ژ.» گفت: «روژه، تو متوجه چيزي نشده‌اي؟»

ـ چه چيزي؟

ـ راستش مدت‌هاست مي‌خواهم ازت بپرسم. درباره‌ي شمايل است.

روژه انديشيد: «لابد حالا كه مي‌بيند رفتني‌ام مي‌خواهد دل به دريا بزند.»

«ف. و. ژ.» گفت: «خيره كه مي‌شوي، از پس آن بافتني زرد، رداي سياه را مي‌بيني، مرمرِ شانه‌ها را، و آن خط سينه...»

روژه لوكنت فقط نگاهش كرد. در دل گفت: «بگذار تصور كند خيالاتي شده!» و خيره شد به شاخه‌هاي درختان بلوط حياط بيمارستان كه قاب پنجره‌ي اتاقش را پر کرده بود. گنجشكي پريد به شاخه‌اي بالاتر. دانه‌ي بلوطي از شاخه جدا شد. صداي افتادنش را نشيند.

 

 

6

وقتي بغلش كرد، خيلي زود دريافت كسي را كه نوازش مي‌كند نه فليسيا، كه مجسمه‌اي‌ست از‌ يخ.

ـ چه شده؟

ـ تمايلي ندارم.

جا خورده و زخمي‌نگاهش كرد. تلخيِ پنهانِ سرزنشي كه در نگاه فليسيا بود جاي ترديد باقي نمي‌گذاشت كه رسيده‌اند به آخر خط. حالا، ماندن در اين اتاقي كه ميان ديوارهاش، و ميان ‌يكشنبه ها وعشق بازي رابطه‌اي ابدي برقرارشده بود، ملالي كشنده داشت. آفتابِ بي‌رمقِِ پائيزي اتاق را در روشنائيِ مرده‌اي فروبرده بود. گفت: «مي‌خواهي برويم قدمي ‌بزنيم.»

اين قدم زدن هيچ رنگي از آن قدم زدن‌هاي پيشين نداشت. مندو ساكت بود. و اگر نگاهي مي‌كرد به عابران بود نه فليسيا. گويي در چهره‌ي زناني كه از كنارشان عبور مي‌كردند به جستجوي گمشده‌اي مي‌گشت. گويي از همين حالا مي‌خواست خودش را از اين لحظه‌ي تلخ پرت كند به نقطه‌ي روشني در آينده. فليسيا آرام بود. عينكِ آفتابي‌اش را به چهره زده بود و دستش را مثل دختر بچه‌اي حلقه كرده بود توي بازوي مندو. از در وديوار مي‌گفت تا ميدان ندهد به سكوتي كه درون مندو را زهرآگين کرده بود. اما در پسِ آن سكوت و در پسِ اين كلام گفتگوي ديگري جريان داشت. هوا كه تاريك شد، آمدند به همان رستوراني كه براي نخستين بار آمده بودند. به خودش گفته بود: «بگذار مثل دو آدم عاقل تمامش كنيم؛ در همان جايي كه شروع كرده بوديم...»

ميزِ بغل، دختر و پسر جواني با حرارت تمام گفتگو مي‌كردند. معلوم بود تازه آشنا شده‌اند. مندو انديشيد: «چقدر همه چيز احمقانه است. فقط جاي ميزها عوض مي‌شود.»  پيتزاي چهار فصل مي‌رفت كه دست نخورده بماند. اشتها نداشت. يادش افتاد به نخسيتن شبي كه آمده بودند همين جا، و چهره‌ي خيس اشكِ آن دختر آمد در نظرش. ترسيد بشقاب خودش دست نخوره بماند. پيش‌دستي كرد و همينطور كه تكه‌اي پيتزا را مي‌بريد گفت: «مي‌خواهي تمامش كنيم؟»

ـ ديگر نمي‌كشم. تمام مدت دارم خودم را سرزنش مي‌كنم.

آن روز، از در كه در آمده بود، همانجا، در آستانه‌ي در ايستاده بود و سرش را تكيه داده بود به درگاه. همينكه مندو رنگِ پريده‌ي او را ديده بود گفته بود: «خسته به نظر مي‌رسي.» و فليسيا كه انگار فرصتي بهتر از اين به دست نمي‌آورد، گفته بود: «تاوان آن دو هفته غيبت را بايد با اضافه كاري پس بدهم. وحشتناك خسته‌ام.»

مندو تكه‌ي ديگري از پيتزا بريد و طوري كه انگار از وضع آب وهوا مي‌پرسد گفت: «حالا با مايك هستي؟»

كارد و چنگال فليسيا در هوا يخ زد.

مندو خيره شد به او. مي‌دانست كتمانِ حقيقت آسان نخواهد بود. جنب و جوشي كه در اعماقِ آن درياچه‌ي نامسكون افتاده بود ترديدي باقي نمي‌گذاشت كه دارد به شبي فكر مي‌كند كه با آرنولد آمده بودند پيش او. فليسيا از جاهاي متعددي مي‌گفت كه به اتفاق مايك ديدن كرده بود. مندو گفته بود: «پس، حسابي توي خرج افتادي!»

ـ بله ده هزار فرانك بدهكار شدم به مايك!

براي آرنولد و فليسيا كه هميشه هشت‌شان گروِ نُه بود( و اگر كمك‌هاي گاه‌گاهي مادر فليسيا نبود اموراتشان نمي‌گذشت)، ده هزار فرانك البته پول كمي ‌نبود.

مندو گفت: «اين همه شهر... ده هزار فرانك كه چيزي نيست.»

ـ با ماشين مايك مي‌رفتيم. ماشينش هم حسابي بزرگ و جادار بود.

ـ آهان. پس توي ماشين مي‌خوابيديد، و گرنه خرج‌تان بيش از اين‌ها مي‌شد.

فليسيا، انگار مي‌دانست مندو دارد به كجا مي‌كشاندش. خيلي محكم گفت: «نه، مي‌رفتيم هتل.» در نگاهش چيزي بود، آميزه‌اي از خشم و التماس، كه به مندو فهماند بهتر است ادامه ندهد. ادامه نداد، اما همينكه آرنولد خنديد و تسخر‌زنان گفت: «اگر نادر اينجا بود، حالا مي‌پرسيد در يك اتاق مي‌خوابيديد ‌يا در دو اتاق!؟» مندو نگاهي به فليسيا كرد كه در انتخاب نوع پاسخي كه حالا بايد مي‌داد بي تأتثر نبود.

تكانه‌هاي چيزي كه به سرعت جا‌به‌جا مي‌شد، و مي‌رفت تا زلاليِ اعماقِ آن درياچه‌ي نامسكون را بياشوبد، فروكش كرد. با لحني معصومانه گفت: «بله، مي‌خواهم با مايك ازدواج كنم.»

وزنه اي سنگين از روي دوشش برداشته شد. حالا مي‌شد با خيال راحت بزند زير كار مشترك‌اش با آرنولد، و از جهنمي ‌كه براي خود خريده بود آزاد بشود. اما طولي نكشيد كه آن سبكي و رخوت جاي خودش را به عذابي كشنده داد. حالا، در اين تك‌افتادگي، در اين برهوت تنهايي، خودش را كنار آرنولد مي‌ديد. ترديدي نداشت كه رفتنِ فليسيا و تعطيل شدن آن كار مشترك، آرنولد را براي ابد برمي‌گرداند به کارگاهِ كليدسازي پدرش. با اين حال، گفت: «تصميم عاقلانه‌اي گرفته‌اي. آرنولد نوازنده‌ي بزرگي‌ست، اما نمي‌تواند روي پاي خودش بايستد. همان بهتر كه بيش از اين خودت را فدا نكني.»

رضايت و حق‌شناسي در چشمانِ فليسيا برق مي‌زد. سبكيِ نامنتظر چنان طراوتي به چهره‌اش مي‌داد كه وقتي مندو به‌ياد آورد که اين زيبايي را براي هميشه از دست داده است، بار ديگر خود را ديد رانده شده، برهنه و بي پناه، در چنبر ماري. دردي كهن چنگ زد به احشايش. شانه‌هاش جمع شد. ديد دارد فرو مي‌ريزد. رفت كه جر بزند. اما بي فايده بود.

وقتي پيشخدمت بشقاب نيم‌خورده‌ي مندو را برمي‌داشت، فليسيا از داخل كيفش كاغذي را بيرون آورد و به مندو داد.

‌ـ چي هست؟

ـ بخوانش.

تلاش‌هاي فليسيا، سرانجام، به نتيجه رسيده بود. «پيتر گابريل» نمونه‌ي كار را پسنديده بود. حالا بايد قرارداد امضاء مي‌شد و براي ضبط نهايي مي‌رفتند به  لندن.

وقتي كاغذ را پس مي‌داد، فليسيا گفت: «چشمانت ضعيف شده؟»

مندو عينكش را برداشت: «گفته بودم... بعد از چهل سالگي...»

فليسيا آهي كشيد، و كيفش را از روي ميز برداشت.

 

 

7

غرق تماشاي رديف آكاردئون‌هايي بود كه به ديوار سمت راست آويزان بود. وقتي «ف. و. ژ.» با شمايل فليسيا برگشت، كمال، حيرتزده، از جا جست: «اين تابلو اينجا چه مي‌كند؟»

اندكي پيش از آنكه فليسيا براي هميشه برود به آمريكا، كمال شمايل را زده بود زير بغلش و راه افتاده بود طرفِ خانه‌ي مندو: «هديه‌اش مي‌كنم به تو.»

مندو گفته بود: «چرا به خودش ندادي؟»

ـ سراغش را هيچوقت نگرفت. گمانم خوشش نيامده است.

ـ خب معلوم است. با آن چشم‌هايي كه مثل دو تيغه‌ي چاقو كشيده‌اي...

«ف. و. ژ.» شمايل فليسيا را تكيه داد به ديوار و گفت: «آقاي لوكنت مي‌گفت اين تابلو هم كار شماست.»

کمال تائيد كرد.

ـ با اين حال نمي‌دانم چرا كارشناسان تأكيد مي‌كنند كه اين تابلويي‌ست متعلق به قرن هيجدهم. شما مي‌توانيد از اين راز پرده برداريد؟»

كمال گفت: «آسان است. اگر دلتان خواست مي‌توانيد‌ يك روز تشريف بياوريد نشان‌تان بدهم. كارگاه من مال پيرمردي است به نام مسيو لومر كه حالا به زحمت مي‌تواند از جايش تكان بخورد ولي ‌يك وقتي نقاشي مي‌كرده. كارگاه بزرگي نيست، اما حسابي نورگير است. تمام ديواره‌ي سمت خيابان و تمام سقفش از شيشه است. چون از كارهايم خوشش مي‌آمد، اينجا را مجاناْ واگذار كرد به من. گفت تو فقط پول آب و برقش را بده. من هم حسابي افتادم به كار. در آن زمان، از فرط بي‌پولي، روي تخته‌هايي نقاشي مي‌كردم كه مردم توي كوچه‌ها مي‌ريزند. ديگر تابلوها داشتند از سر و كولم بالا مي‌رفتند. ‌يك روز كه از تنگي جا به ستوه آمده بودم، ديدم دريجه‌اي كه مي‌خورد به محوطه‌ي زيرشيرواني باز است، و يک نردباني هم زير آن. گفتم بروم سروگوشي آب بدهم شايد بشود آن بالا جايي براي تابلوها پيدا كرد. ميان انبوه خرت و پرت‌هايي كه آنجا خاك مي‌خورد؛ ناگهان چشمم افتاد به ‌يك گنج واقعي. ابتدا گمان كردم همه‌اش تابلو نقاشي‌ست. مي‌دانيد كه عده‌اي كارشان اين است كه مي‌روند و خرت‌وپرت‌هاي زيرشيرواني‌ها را، همينطور چكي، به مبلغ ناچيزي مي‌خرند و اغلب هم ميان اين آت وآشغال‌ها اشياء عتيقه‌ي گران بهائي پيدا مي‌كنند. خيلي از تابلو‌هاي ارزشمند هم همينطوري پيدا شده.»

«ف. و. ژ.» كه گمان مي‌كرد به راز قضيه پي‌برده، گفت: «پس آنجا پيدايش كرديد؟»

كمال كه غرورش جريحه دار شده بود، گفت: «عرض كردم، اين تابلو كار خود من است. محض اطمينان، استدعا مي‌كنم پشت آن را نگاه كنيد. آن ميخ‌هاي برنجي لوزي شكل اين روزها پيدا نمي‌شود. در قرن هيجدهم آگراف وجود نداشته. براي چسباندن متقال به كلافِ چوب از اين ميخ‌ها استفاده مي‌كردند.»

«ف. و. ژ.» ناباورانه برخاست و پشت تابلو را وارسي كرد. بعد، همينطور كه به ميخ‌ها نگاه مي‌كرد، تابلو را آورد و پشت و رو گذاشت روي ميز، و به حالتي پوزش‌خواه خيره شد به كمال.

ـ وقتي ديدم آنهمه بوم آماده آنجا روي هم تلنبار شده، انگار دنيا را به من داده بودند. آنهم چه بوم‌هايي! خوب كه همه جا را زير و رو كردم، پنجاه تايي از اين‌ها پيدا كردم، مقدار زيادي هم كلاف چوب بريده و آماده، به اضافه‌ي چندين توپ متقال اعلا و يكي دو جعبه‌ي بزرگ هم از اين ميخ‌ها؛ مقداري هم رنگ نقاشي که البته خراب شده بود و به درد نمي خورد. وقتي داشتم پائين مي‌آمدم برخوردم به سرايدار كه براي كاري رفته بود پشتِ بام. پرس‌وجو كردم اظهار بي‌اطلاعي كرد. جريان را كه به موسيو لومر گفتم، معلوم شد كه پدرِ پدربزرگش سازنده و فروشنده‌ي لوازم نقاشي بوده.»

خيال «ف. و. ژ.» راحت شد. اما حالا نوبت كمال بود كه مغز خودش را بخورد: «شمايل فليسيا اينجا چه مي‌كند؟» تا همين هفته‌ي پيش كه رفته بود ديدن مندو، شمايل آنجا بود؛ توي آشپزخانه‌اش؛ پشت و رو؛ تكيه به ديوار. به‌اش برخورده بود. اما چه مي‌شد كرد؟  خواست از «ف. و. ژ.» سئوال كند. اما مگر مي‌شد؟ به هزار زحمت تازه توانسته بود مجابش كند.

از آنجا كه بيرون آمد،‌ يكراست راه افتاد طرف خانه‌ي مندو.

 

 

8

مدت‌ها بود كه ديگر منتظر هيچ كسي نبود. وقتي، ساعت ده شب، ضربه‌اي به در خورد، با تمام وجود آرزو كرد در را كه باز مي‌كند بار ديگر فليسيا را ببيند ايستاده، با همان لبخند. در را بازكرد اما به جاي او آن‌لور بود! «خداي من چقدر زيبا شده!» حسابي به خودش رسيده بود «لاغر شده است ‌يا شلوار جين به پاها‌ي بي‌قواره‌اش عجالتاْ شكل مطلوبي داده؟»

آن‌لور داخل شد.

مندو، همينطور كه در را مي‌بست انديشيد: «عجب! پس فليسيا كار خودش را كرد! ولي چرا آمده است سراغ من؟»

وقتي فليسيا مي‌رفت، مندو بفهمي‌نفهمي ‌كمي‌هم خوشحال بود. دندان لق را بايد كند. اما حالا كه مدتي از رفتنش مي‌گذشت، جاي خالي او مثل زخمي ‌كهنه زق زق مي‌كرد. پس به ديدن آن‌لور خوشحال شد. راهِ گريز از ملالِ كشنده‌ي رابطه‌اي شكست‌خورده، درگير شدن در پيچ و خم ماجرايي تازه است. اما آن‌لور... آه... تازه مي‌فهميد چرا نيم ساعت پيش نادر زنگ زده بود: «آن لور پيش توست؟»

ـ آن‌لور كي پيش من آمده است كه حالا دفعه‌ي دومش باشد؟»

ـ رفته است بيرون. فكر كردم شايد آمده پيش تو.

و حالا، نيم ساعت بعد، آن‌لور آنجا بود؛ درست رو به رويش. از در كه در آمده بود، كيفش را، مثل فليسيا، گذاشته بود روي ميز و نشسته بود روي لبه‌ي تخت؛ همانجايي كه هميشه فليسيا مي‌نشست. حالا مي‌فهميد چرا نادر به او زنگ زده است. مرد شرقي، هزار سال هم در غرب زندگي كرده باشد، وقتي ساعتِ دهِ شب زنش آرايش كند و از خانه بيرون بزند( آنهم وقتي که در خانه مهمان هست) اول ‌يادش مي‌افتد به شبي كه به اتاق خواب مي‌آيد و آن‌لور را مي‌بيند مشغول نوازش مندو. مي‌خواهد دلش را صاف كند اما يادش مي‌افتد به رابطه‌ي مندو با فليسيا! پس گوشي را برمي‌دارد و زنگ مي‌زند. حاشيه هم نمي‌رود،.‌يكراست مي رود سراغ اصل مطلب. و حالا، مندو چه بايد مي‌كرد؟‌ يك ربعي هست كه آن‌لور پيش اوست. ‌يك ربع به اضافه‌ي نيم ساعت مي‌شود سه ربع؛ زماني كافي براي ‌يك عشق‌بازي! حالا، زنگ بزند و بگويد آن‌لور پيش اوست؟

 آن‌لور كه درخششِ خيسِ اندوهي مرموز چشمان آبي‌اش را زيباتر كرده بود، مثل گلي كه پس ازمدت‌ها تشنگي آب داده باشندش، هر لحظه شكفته‌تر مي‌شد. اما همينكه شنيد مندو مي‌خواهد خبر ورودش را به نادر بدهد، دوباره شاخ و برگ‌اش آويزان شد.

نادر از آن طرف خط گفت: «اگر رفيق مني، همين الان ‌يك لگد بزن در كونش و بيندازش از اتاقت بيرون!»

ـ نگران نباش، بگذار كمي‌عرقش خشك بشود مي‌گويم برگردد آنجا.

آن‌لور گفت: «اگر بروم كتكم مي‌زند!»

از نادر قول گرفت كه كاريش نداشته باشد. اما آن‌لور رفتني نبود. بعد از مرگ مادربزرگ كجا را داشت که برود؟ پدر كه هيچ. رنگش را هم نديده بود. از مادر هم كه نفرت داشت. اين زن، برخلاف مادر بزرگ، عفريته‌اي بود كه با وجود آنهمه خانه و آپارتمان، اگر اجاره‌ي همين جايي كه به آن‌لور واگذار كرده بود ‌يكي دو روزي عقب مي‌افتاد، پاشنه‌ي در را از جا مي‌كند.

آن‌لور ناخن‌هايش را مي‌جويد. مندو، با آنكه دلش لك زده بود براي ‌يك همآغوشي، حوصله‌ي دردسر نداشت. گفت: «نگران نباش، همينكه سوار قطار شدي دوباره زنگ مي‌زنم و مي‌گويم كاري به كارت نداشته باشد.»

از پله‌ها كه پائين مي‌آمدند، آن‌لور شكسته و درهم بود. حالا كه پس از عمري قداست تصميم گرفته بود زندگي ديگري پيشه كند، گمان مي‌كرد مندو راحت‌ترين، دم‌دست‌ترين وبي‌دردسرترين آدم است براي شروع.

دم درِ وردي ايستگاه مترو، رو كرد به مندو: «شارل حالش خوب نيست.»

مندو با چشماني پر از نفرت خيره شد به او.

سايه‌هايي عجول، شتابان، از پله‌هاي سيماني ورودي مترو پائين مي‌رفتند و، به‌جاي آنها، پرهيبِ روشنِ آدم‌هايي بي‌شتاب بالا مي‌آمد.

ـ دائم حالت خفگي به او دست مي‌دهد. دكتر گفته عصبي‌ست.

به رعشه افتاد. زانو زده بود و بي‌اعنتا به سايه‌هايي كه خم مي‌شدند به سمتِ آنها، فرياد مي‌كشيد. دست‌هاش، انگار چنگ بزند به دامني نامريي، چنگ مي‌زد به هوا: «چرا؟ چرا؟ چرا اينقدر... چرا عذابم مي‌دهي اينقدر؟ مي‌گويي چه كنم؟ گفتم... هفت سال پيش گفتم... حالا هم دوباره مي‌گويم، من پدر او نيستم! من پدر او نيستم!»

 

 

9

پس از كارخانه‌ي ذوب فلزات، اين دومين جايي بود كه ايلچي را مجذوب خود مي‌كرد. از سالن جواهرات سلطنتي كه بيرون آمده بودند، ديگر كمتر چيزي بود كه چشم‌هايش را خيره كند، اما در قسمت كتاب‌هاي قديمي ‌خطي، مقابل جعبه‌اي شيشه‌اي ميخكوب شد. دلش مي‌خواست ورق مي‌زد و از صفحه‌ي قبل مي‌خواند، اما ممكن نبود. برگشت به طرف راهنما كه چند قدم عقب‌تر ايستاده بود. راهنما خواست قدم بردارد اما ايلچي نگاهش را كشاند به اعماق سالن که در سايه‌روشن نور پنجره‌هاي متعدد و پرده‌هاي مخمل قرمز که از دو طرف شلال مي‌شد به گلميخ‌هاي طلايي، بي‌انتها مي‌نمود. سرش را برگرداند. انعكاس سطوح شكسته‌ي نور روي جعبه‌آينه چشمش را زد. راهنما عقب نشست. ايلچي نفسي به آسودگي كشيد. آنجا چيزي بود كه بايد در خلوت قرائت مي‌شد: «... اينكه سورآبادي و ديگران گفته‌اند «به آسمان رفت» البته خرع است؛ بلكه اوهام شاعرانه...» مي‌ترسيد جلو برود. نگاه كرد به زردي چرك و كهنه‌ي كاغذ كه از همان پشت شيشه هم بوي خاك را به مشام داخل مي‌كرد. نگاه كرد به لبه‌هاي ريخته‌ي كاغذ كه كنگره مي‌داد به قطع كتاب. خون دويده بود در رگ‌هاش. چهره‌اش مي‌سوخت از گرما. با تپ تپِ تند قلب جمله را از سر خواند: «... اينكه سورآبادي و ديگران گفته‌اند «به آسمان رفت»، البته خرع است؛ بلكه اوهام شاعرانه. من كه دفترهاي پيشينيان ‌يكايك تفحص كرده‌ام، واقع امر چنين مي‌بينم: چون كه زن را از شوي خويش جدا كردند، فردا روزي مرد باز آمد كه ستم كرده‌ايد با من، بيش از اين ستم مكنيد. اينكه عُده نگاه نداشته و زنِ خون‌نديده را مطلقه كرده‌ايد، فردا شما دانيد با خداي شما. اما، اينكه به ديگر روز زن بيايد با شيرخواره‌اي به بغل و دعوي كند كه اين كودك را از من بار برداشته، جواب چه خواهيد دادن؟ هاروت و ماروت گفتند: ستم‌ها كه تو كرده‌اي با اين زن هيچ‌يك از فرزندان آدم نكرده است با کس. همه‌روزي او را به بند مي‌كردي و چوب مي‌زدي كه با بقال چرا چنين گفتي، با بزاز نگاه چرا چنين كردي؟ با فلان چه مي‌گفتي؟ با فلان از چه خنديدي؟ مرد گفت: زن پارسايي نبود. و لابد است كه از ديروز تا به حال كه مطلّقه شده هزار مرد در وي سپوخته باشند. حال، چون بيايد با شيرخواره‌اي به بغل چگونه پيدا كنيد كه آن كودك از خون من است ‌يا از كاسيري ديگر؟ هاروت و مارت گفتند خداوند مردمان را بازداشته است از بهتان. هيچ زن در جهان چندان پارسا نبود كه او. مكافات آنهمه ستم كه رفت با آن زن، او را مهين نام خداي تعالي درآموختيم تا به آسمان عروج كرد. مرد گريان و افسوس‌كنان به خانه بازآمد. آنگاه هاروت و ماروت به باغ درآمدند. تريج پيراهن زن بديدند از خاك بيرون مانده. به خاك باز پوشاندند، و خداي را سپاس گفتند كه از اين مهلكه به سلامت بازآمده‌اند. پس اينكه گفته‌اند: «مرد كشته...» خرع كرده‌اند. مرد را روح بكشتند، و الا كشته‌ي حقيقي ناهيد است كه به استيصال رسيده بود از بدگمانيِ مرد. ناچار شكايت برد. چون دريافت كه هاروت و ماروت طمع برده‌اند در وي، به چاره گفت: «آري كنم». و او را در دل گمان بود كه هاروت و ماروت را باده نوشاند و، در خفا، بيهشانه در قدح ريزد تا گزند آن دو فريشته به او نرسد. قضا را، هاروت و ماروت مكر ناهيد بديدند. پس زور كردند تا با او جمع آمدند و آنگه گلوي وي بگرفتند تا بيجان شد. اين بود حكايت ناهيد. اما من كه بواسحاق‌ام اندرز دهم تو را كه نقل من نيز همه‌ي حقيقت مگير، كه ما را با حقيقت نسبتي‌ست ناتمام. بدان كه هر واقعه را هماره روايت‌هاست پيشين‌تر كه ما را دست بدان نرسد. و هر واقعه، ازدفتري به دفتر ديگر شاخ‌ها پيدا كند كه نسبتي ندارد با حقيقتِ اصل. و اما اصل واقعه‌ي هاروت و...» دست ايلچي رفت تا ورق بزند، اما به شيشه خورد. راهنما رويش را برگرداند و شانه‌هايش شروع کرد به لرزيدن. اگر مي‌شد، ايلچي حاضر بود همه‌ي هدايايي را كه براي تزار آوده بود بدهد تا در جعبه را باز كنند و كتاب را ورق بزند. اما شدني نبود. رو كرد به راهنما: «اين كتاب از كيست؟»

راهنما خنده‌اش را دزديد و گفت: «اين كتابي‌ست متعلق به قرن هفتم هجري؛ «مافي‌الضمير» نام دارد، و نوشته‌ي ابواسحاق ‌يهودي‌ست كه در بغداد، به جرم بي‌ديني دست و پايش را بريدند و جسدش را به دجله انداختند.»

 

 

10

انعكاس شكسته و درهمِ اشياء در شيشه‌هاي عينك مندو، كمال را برد به صبح مه‌گرفته‌يي كه حاجي عينك ته‌استكاني‌اش را جا‌به‌جا كرده بود، دست او را گرفته بود و آورده بودش به حياطِ زندان؛ پاي جرثقيل. هر بار كه دنده را جلو مي‌راند، پيش چشمش روزي را مجسم مي‌كرد كه چشم‌هاي جوادي «كثافتِ رذل» چپ شده بود و بر لبانش لبخندي بود كه برق دشنه‌ي برهنه‌اي را داشت. گفته بود: «وان را پُرِ آبِ داغ كرده‌ام. خوب كه خيس خوردي صدايم كن بيايم پشتت را كيسه بمالم.» چه مي‌دانست؟ شانزده سالش هنوز تمام نشده بود. وقتي مسئولش گفته بود: «لو رفته‌اي.» مثل خنگ‌ها نگاهش كرده بود. گفت: «بايد همين امروز مخفي‌ات كنم.» حتا فرصت نبود برود خانه و يك دست لباس اضافه بردارد. آورده بودش به خانه ‌ي جوادي «كثافتِ رذل». گفت: «راضي به زحمت شما نيستم، آقاي جوادي.» و ترسي مبهم توي رگ‌هاش دويد. زن جوادي رفته بود مسافرت. خانه خالي بود، پرده‌ها هم طبق معمول كشيده. آن چشم‌ها و آن دشنه‌ي لبخند را كه مي‌ديد، ارتعاش زهرآگين چيزي كشنده را در فضا حس  مي‌كرد. اما، جوادي عاقله‌مردي بود چهل ساله؛ از رده‌هاي بالاي سازمان. آنهمه محبتِ زن و شوهر را كه به‌ياد مي‌آورد، مگر مي‌شد تلخي كرد ‌يا به خيالِ بد ميدان داد؟ نگاه كرد به كاشي‌هاي آبيِ كفِ حمام و پايش را گذاشت توي وان. بخار آب رخوتِ دلنشيني داشت. آنهم بعد از يک هفته‌ كار شبانه روز؛ تكثير اعلاميه‌هاي سازمان. دلش مي‌خواست همان‌طور ساعت‌ها لم مي‌داد توي آب، اما ترس نمي‌گذاشت. چند دقيقه‌ي بعد جوادي آمده بود پشت در: «خيس خوردي بيايم كيسه‌ات بكشم؟» دستپاچه از آب بيرون آمد. همينطور كه مي‌لرزيد حوله را به خودش پيچيد و گفت: «خيلي ممنون آقاي جوادي. خودم كشيدم.»

ـ نه... معلوم است داري تعارف مي‌كني!

و درهمين حال در را باز كرده بود و آمده بود تو: «خب، بعدش تو پشت مرا كيسه بكش!» 

همينطور كه دنده را جلو مي‌داد، بوي لجن كاشي‌هاي لزجِ كفِ حمام توي دماغش پيچيد.

 

 

11

وقتي چشمانش را بازكرد، نادر خم شده بود و انگار با بچه‌ي کوچولويي بازي كند از گوشه‌ي چشم نگاهش مي‌كرد: «ببين چه آورده‌ام برايت!» صداي بچه‌ها از اتاق پذيرايي مي‌آمد. همينطور كه پلك‌هايش را مي‌ماليد، بوي مانده‌ي شاش بچه دوباره پيچيد توي دماغش.

نادر شمايل فليسيا را از پشت در برداشت و تكيه داد به تخت شارل، درست مقابل صورتِ مندو.

دنيا خراب شد روي سرش. نه، انگار خلاصي نداشت. روزي كه كمال شمايل را زده بود زير بغلش و آورده بود براي او، تا چشمش افتاد به تغييرات شمايل، سراپا خشم و نفرت شده بود. در درل گفته بود: «چه چيزي را مي‌خواهد ثابت كند؟ روي آن رداي سياه را رنگ ماليده و دوباره همان بافتني زردِ خوشرنگ را تنش كرده! مرا خر گيرآورده؟» با اين حال، به رو نياورد. كمال كه رفت، مندو شمايل را برد به آشپزخانه و پشت رو تكيه داد به ديوار. اما پشت و رو هم كه بود، هروقت چشمش مي‌افتاد به آن، چيزي درونش را آشوب مي‌كرد. روزي كه نادر گفت: «صاحبخانه قضيه را فهميده، بايد هرچه زودتر اينجا را خالي كنيم.» مندو تصميم گرفت اين شمايلي را كه مثل جسدي مانده بود روي دستش، سرانجام، برگرداند به صاحب اصلي‌اش. ديروز. اسباب و اثاثيه‌اش را آورده بود خانه‌ي نادر، و امروز برگشته بود تا اتاق‌ها را قبل از تحويل به صاحبخانه نظافت كند. كار كه تمام شد، شمايل را زد زير بغل و راه افتاد طرف خانه‌ي كمال. تا خانه‌ي او، كه آپارتمان كوچكي بود واقع در محله‌ي سن ميشل، راه زيادي بود؛ هوا هم ابري و غمزده؛ وضعي كه چندان تناسبي نداشت با قدم زدن؛ اما نياز داشت راه برود. چيزي بيخ گلويش را گرفته بود و راه نمي‌داد به هوا. بدبختي كه مي‌آيد، به سلسله مي‌آيد. چند روز پيش، در پي بگومگويي با صاحبِ هتل، كارش را از دست داده بود و فرداش اتاق هايش را. ابرها به سرعت جا به جا مي‌شدند و هر آن بيم باران بود. هرچه پيشتر مي‌رفت شمايل هم سنگين‌تر مي‌شد. نزديك ميدان باستيل به خودش‌ گفت: «عجب گهي خوردم!» خواست بقيه‌ي راه را با مترو برود. اما هواي سنگين راهروهاي زيرزميني تناسبي نداشت با نفسي كه به سختي بيرون مي‌آمد. هوا  كم كم تاريك مي‌شد. از كوچه‌ي «سن‌لويي‌اُن‌ايل» كه مي‌گذشت، هوس كرد سيگاري بكشد و نفسي تازه كند؛ بويژه كه حالا شمايل صد كيلويي وزنش شده بود. مقابل ‌يك عتيقه فروشي ايستاد. شمايل را تكيه داد به ‌يكي از سطل‌هاي بزرگ آشغال كه همانجا، كنار در ساختماني، رديف شده بود. سيگاري روشن كرد و خيره شد به جعبه آينه‌ي مغازه. رنگ‌هاي اخرايي و قرمزِ جگري فرش‌هايي كه به ديوار مغازه آويزان بود، در آن غروب دلگير، نفسش را جا آورد. پشت شيشه، كنار قاليچه‌ها و زينت‌آلاتِ افغاني، چشمش افتاد به ربابي قديمي ‌كه رنگ قهوه‌اي‌اش از فرطِ كهنگي سياه مي‌زد. تپ تپِ پاهايي كه بر سطحِ نشاط‌آوري از صداي خلخال مي‌لغزيد توي كاسه‌ي سرش پيچيد؛ بوي زيزفون و دارچين و اسپره. دردي كهن چنگ زد به احشايش. سايه‌اي به سرعت لغزيد سمتِ جايي كه شمايل فليسيا را گذاشته بود. برگشت.‌ يك سگ «برژه»‌ي آلماني يک پايش را بالا برده بود تا تكيه دهد به شمايل. چشمش  كه به چشم مندو افتاد لحظه‌اي مردد ماند. موهايش پخش شده بود، توي  تمام صورتش. همانطور كه مندو را نگاه مي‌كرد، لغزيد كمي ‌آن طرف‌تر، زمين را بو كشيد و پايش را تكيه داد به يكي از سطل‌ها و شاشيد. نگاه مندو رد تسمه‌اي را كه به گردن سگ بود گرفت و بالا رفت. سر ديگر تسمه به دستي منتهي مي‌شد چروكيده كه رگ‌هاي كبودش آماس كرده بود. پيرزن خنديد و راه افتاد. مندو ته سيگارش را انداخت. نگاهي كرد به شمايل كه غريبانه تكيه داشت به سطل. احساس كرد در تمام اين مدت تابوتي را حمل مي‌كرده است كه نمي‌دانسته با آن چه بايد كرد. راه افتاد طرفش. ايستاد: «كه چه؟» ناگهان سبكي رخوتي نامنتظر وجودش را فراگرفت. شانه‌ها را بالا انداخت، دست ها را در جيب فرو برد، و راهش را كج كرد به طرفِ خانه‌ي نادر. حالا، ساعتي بعد، شمايل مقابل چشمش بود، تكيه به تخت شارل!

وقتي ماجرا را گفت، نادر سري تكان داد: «مي‌داني آنجا كجاست؟ منزل «ژرژ موستاكي»! بله، آقا! خواننده‌ي معروف دهه‌ي هفتاد. من آپارتمان بغلي‌اش را دارم نقاشي مي‌كنم.

آن‌لور كه شارل را حمام مي‌كرد، آمده بود تا از داخل كمد لباس تازه‌اي براي او ببرد. لحظه‌اي ايستاد و پلک‌هايش را به هم نزديک کرد: «فليسياست؟ چقدر زشتش كرده!» اين را گفت و به سرعت بيرون رفت.

مندو دوباره خيره شد به شمايل: «چه قاب زيبايي!» محبت نادر تحت تاثيرش قرارداد. گفت: «از كجا به اين سرعت قاب برايش فراهم كردي؟»

ـ قاب كه چيزي نيست، تو جان بخواه!

 

 

12

باد مي‌پيچيد لاي درختان بلوط‌ باغ، و سايه‌هاي لرزان شاخ و برگي را كه مهتاب روي شيشه‌هاي پنجره مي‌اندخت، به اضطراب تكان مي‌داد. «ف. و. ژ.» پشت کرده بود به ناتالي. هوهوي باد که دور و نزديک مي‌شد چيزي را در فضاي بالاي تخت معلق مي‌كرد كه خواب را از چشمانش مي‌ربود. ناتالي هم پشتش به او بود. بيدار بود؟ سكوتِ اتاق، سكوتِ خواب نبود.

«ف. و. ژ.» انديشيد: «آدم هيچگاه نمي‌فهمد در ذهن زن‌ها چه مي‌گذرد.» روزهاي نخستِ اقامت در اينجا، همه‌اش احساس سبكي بود و نشاطي بي‌سابقه. مي‌گفت: «بشر به انحطاطِ عجيبي دچار شده است. آخر اينهمه اضطراب و دغدغه هم اسمش زندگي است؟» وقتي دست در دست ناتالي به جنگل‌هاي اطراف مي‌رفتند و سبد را از قارچ‌هاي خودرو يا توت فرنگي‌هاي وحشي پر مي‌كردند و برمي‌گشتند، يا وقتي به گل‌هاي باغچه رسيدگي مي‌كردند، حس مي‌كرد زمان را ميان‌بر كرده و برگشته‌اند به سال‌هاي سرخوشِ جواني. در آن هنگام، از ثروت اجدادي جز عنواني براي «ف. و. ژ.» باقي نمانده بود. اگر دائم دور و بر ناتالي مي‌چرخيد، براي املاك بي‌حسابش نبود، دوستش داشت. اما براي جاه طلبي‌هاي او ثروت ناتالي چيزي بود كه نمي‌شد به حساب نياوردش. ناتالي رفتارِ گاه ناشيانه‌ي اين جوان خجول را مي‌ديد و دردل به او مي‌خنديد. اما از همين جاه‌طلبي‌اش بود كه خوشش مي‌آمد. بعد كه «ف. و. ژ.» به خواب و خيال‌هاش جامه‌ي عمل پوشاند، رفته‌رفته ناتالي گم شد در سايه‌ي او. حالا او بود كه بايد دور و بر «ف. و. ژ» مي‌چرخيد؛ از غيبتش رنج مي‌كشيد و گاه كه چيزي مي‌ديد ‌يا چيزي مي‌شنيد، چشمانش را مي‌بست تا اين حضور سايه‌وار بتواند به حياتِ خود ادامه دهد. حالا، ‌يك ماهي پس از زندگي در اقامتگاه جديد، «ف. و. ژ.» خودش را در خلاء‌ي مي‌ديد كه پيش از آن نمي‌شناخت. حس مي‌كرد از قطاري كه به سوي روشنايي‌هاي پُرجلال دوردست مي‌رفت، ناگهان، به بيرون پرتاب شده است. در ظلمات دست و پا مي‌زد. مي‌ديد در گفتگو با ناتالي، ‌يا كسان ديگري كه به ديدنشان مي‌آمدند، همه‌اش از افعال ماضي استفاده مي‌كند. آنچه غايب بود حال بود و آينده. مي‌ديد معاشران‌شان هم، بيشتر كساني هستند كه ساكنان سياره‌ي «گذشته» اند. فاكسي هم كه  امروز به دستش رسيده بود به اين احساس فاجعه‌بار شدت بيشتري مي‌داد. خودش را نه محبوسي در قلعه، كه بيماري مي‌ديد زير چادراكسيژن؛ فرو رفته در اغماء؛ بيماري كه از همه‌ي اعضاي بدنش تنها قلبي‌ست كه مي‌تپد. مي‌ديد كه در اين انجماد و سكوت آنقدر بايد ادامه دهد تا روزي که اين تكه گوشتِ بي‌مصرف هم باز بماند از تپش. درست مثل روژه لوكنت. صبح، وقتي پيشخدمت كاغذ خبر مرگ او را به دستش ‌داد، تنها تصويري كه از او پيش چشمش آمد همان نگاهِ آخر بود. از هركس، هميشه چيزي هست كه، مثل خاكستر جسدي سوزانده شده، همه‌ي هستي او را در خود خلاصه ‌كند. ‌يك نگاه،‌ يك حركت،‌ يا يك حرف بخصوص. از روژه همان نگاه بود كه براي هميشه باقي مي‌ماند. آخرين باري كه او را ديده بود چند روزي پس از بستري شدنش در بيمارستان «سال پترير» بود. به خانه كه آمده بود، زنگ زده بود به كمال. با آن چيزهايي كه كمال مي‌گفت، ديگر دليلي نداشت كه خودش را منتر آن شمايل لعنتي  بكند. اليزابت را صدا كرده بود. سينه‌هاي درشت اليزابت هميشه در جدال بود با دكمه‌ها‌ي پيراهن. و حالا كه رمان «خاله تيفاني»‌اش جايزه‌ي «فمينا» را برده بود، سر را بالاتر مي‌گرفت و سينه را جلوتر مي‌داد. «ف. و. ژ.» كه منتظر بود هر لحظه دكمه‌اي در فضا بپرد، چشم از سينه‌هاي او برگرفت و شمايل فليسيا را به او داد: «حالا كه مي‌روي زندگي تازه‌اي را شروع كني مي‌خواهم هديه‌اي به تو بدهم.» و اليزابت نگاهش كرده بود. از اليزابت هم همين نگاه است كه براي هميشه مي‌ماند. وقتي كه رفت، «ف. و. ژ.» از خودش پرسيد: «چرا؟» طبيعي‌ترين كار اين بود كه اليزابت نسخه‌اي از كتابش را به او هديه كند. اما حتا حرفش را هم نمي‌زد. كنجكاوي كشنده‌اي او را واداشت كتاب را بخرد( خبرجايزه را در فيگارو خوانده بود). حالا كه نگاه مي‌كرد، خاله تيفاني شباهت غريبي داشت به ناتالي. جيم، بفهمي‌نفهمي، خود «ف. و. ژ.» بود و آقاي بايرون، روژه لوكنت. «يعني اين دخترك بي‌چشم و رو...»  

غلطيد: «بيداري، ناتالي؟»

بيدار بود ناتالي. سايه شاخ و يرگ را روي شيشه‌ها نمي‌ديد. اما همان صداي باد را كه مي‌شنيد لايه‌هاي خفته‌ي درونش را به آشوب مي‌كشيد. از صبح كه خبر را شينده بود سكوت كرده بود. «چقدر همه چيز....» چهل سال تمام صبر كرده بود تا سرانجام گوشي تلفن را بردارد و زنگ بزند. هيچ وقت نفهميده بود چرا ناگهان از او كناره گرفت. جايي از درونش جراحت برداشته بود كه دست هيچ جراحي به آن نمي‌رسد. به انتقام، روي خوش نشان داد به «ف. و. ژ.». چهل سال تمام صبر كرده بود. روزي كه به ديدار او مي‌رفت گمان مي‌كرد زمان را ميان‌بر كرده و برگشته است به سال‌هاي سرخوش جواني. گمان مي‌كرد رشته را از همانجا كه بريد مي‌شود دوباره گره زد. روژه به مهرباني او را مي‌پذيرفت. اما دلش نمي‌آمد بگويد. مي‌دانست عشق چيزي‌ست كه با زمان گره خورده. بريده كه شد همان بهتر كه خاطره شود. اما نمي‌گفت. او هم به عبث گمان مي‌كرد شايد، شايد معجزه‌اي بشود. مي‌ديد چيزي دارد مي‌گندد؛ جسدي كه روزي موجود زيبايي بوده. اما در ملال ادامه مي‌دادند.

ـ بيداري ناتالي؟

آدمي، جوان كه هست، فكر مي‌كند در آن دم‌دمه‌هاي آخر چه خوبست روزي هر دو بنشينند و هركس همه‌ي چيزهايي را كه مخفي مي‌كرده اعتراف كند به ديگري. پير كه مي‌شود، به اين رؤياي كودكانه مي‌خندد. با اين حال، ناتالي مي‌ترسيد كودكِ درون «ف. و. ژ.» سر برآورده باشد. برگشت؛ طوري كه انگار در تمام مدت طرفِ خطابِ او بوده، گفت: «مي‌دانم. حوصله‌ات سر رفته. وقتي هفتاد سال تمام بدوي، گمان مي‌كني زندگي‌ يعني همين دويدن. مثلي هست چيني که مي‌گويد: وقتي مي‌تواني راه بروي ندو. وقتي مي‌تواني بايستي راه نرو. اما از همه بهتر دراز كشيدن است.»

ـ ولي ناتالي ما فرانسوي هستيم.

ـ نمي‌گويم چيني باش، اما... زندگي فقط همين چيزي نيست كه به آن عادت كرده‌ايم. ما هنوز گمان مي‌كنيم به تعطيلات آمده‌ايم. ايستاده‌ايم اما در درونمان كسي هست كه همچنان به دويدن ادامه مي‌دهد. ‌يكي دو ماه كه بگذرد، قول مي‌دهم، همان نگاهي را به گذشته داشته باشي كه «شازده كوچولو» به زندگي آدم‌هاي ديگر داشت.

غلطيد. باد زوزه مي‌كشيد. ميان سايه‌هايي كه روي شيشه‌ي پنجره تكان مي‌خوردند، شبحي نگاهش مي‌كرد. دو چشم هراسان كه برق مي‌زد از وحشتي خاموش. گيسوانِ بلندش، حلقه حلقه و پريشان، پُر بود از پَرِ كاه. «آمدي پسرم؟» دويده بود بيرونِ اسطبل. چشمش كه افتاده بود به «آرتور»، ايستاده بود و نفس عميقي كشيده بود، انگار آن هيكل چغر و بازوهاي خالكوبِ مهتر، به او اطمينان مي‌داد كه بيدار شده است از كابوس. آرتور داشت اسبي را قشو مي‌كرد. چشم‌هاي سرخ‌اش را كه ديد گفت: «هان، فرانسوا... باز هم كه...» و دستش را به محاذات شكم تند تند تكان داده بود. بعد نگاهي انداخته بود به شلوارك سرمه‌اي رنگ او كه جا‌به‌جا پَرِ كاه چسبيده بود به آن. «آخرش كور مي‌شوي، ها! خيال مي‌كني نمي‌دانم؟ هر روز مي‌روي... ببين چشم‌هات چطور قرمز شده است!» سرش را زير انداخت، و راه افتاد برود. آرتور دست از كار كشيد. برس را زمين انداخت و شانه‌ها‌ي او را محکم گرفت: «ببينم... نكند؟...» سرش را به علامت نفي تكان داد. آرتور نشست روي پاها تا صورتش درست مقابل صورت او باشد. با دو دست درشت و گوشتالودش شانه‌هاي ظريف او را تكان مي‌داد: «ببينم! رفته بودي طويله‌ي عقبي؟» دوباره سرش را تكان داده بود و مثل گناهكاران چشم‌هايش را زير انداخته بود. آرتور سطل را برداشت، آبش را پاشيد روي چمن‌ها، و وارونه‌اش كرد: «بنشين ببينم!» نشست روي سطل. بوي چمن و بوي پِهنِ اسب پيچيد توي بيني‌اش. نگاه كرد به آرتور. گفت: «كيه؟»  آرتور دست‌هاي خيس‌اش را ماليد پشت شلوارش. سيگاري بيرون آورد. كبريت كشيد. همينطور كه دست ها را گرفته بود پناه شعله، از زير چشم نگاهش كرد. دود را كه بيرون مي‌داد، آرنجش را گذاشت روي نرده‌ي چوبي حياط اسطبل. گفت: «خوابنما شده بوده!» «ف. و. ژ.» سرش را دوباره بالا آورد و از گوشه‌ي چشم قرمز و ملتهب‌اش به او نگاه كرد: «بعني چه... خوابنما؟» آرتور نگاهي به دور و بر كرد. ناگهان محكم كوفت به بازوي چپش. زنبوري كه نيش مي‌زد به چشمِ راستِ اژدهاي خالكوب، بي صدا و تسليم افتاد روي زمين. «اين چيزها را به كسي نمي‌گويي ها!... مخصوصاْ اگر پدرت  بفهمد...» هوا را از لاي داندان‌هايش تو كشيد. برق دندان طلايش نور روز را شكافت و جرقه‌اي از اعتماد در دل «ف. و. ژ.» نشاند. «لباسش را ديدي؟ راهبه است. هنوز هم همان لباس‌ها تن‌اش است. مي‌گفت عيسا مسيح به خوابش آمده. گفته اگر مي‌خواهي مرا ببيني تابستان بيا به «سون»». سيگارش را پرت كرد و با دست اشاره كرد به در ورودي قصر. «اواخر ژوئن بود كه ‌يك روز، از همين در،  آمد تو. بعد شد ‌يكي از ساكنان همين قصر. زيبايي كودكانه‌اي داشت. وقتي از اينجا رد مي‌شد، اسب‌ها فره مي‌كردند. من كه نديده‌ام، مي‌گفتند، سرميز، مي‌نشسته رو به روي پدرت و مراسم دعاي پيش از غذا را مي‌خوانده.» «ف. و. ژ.» مثل بخاري كه از زمين بلند شود، آرام آرام از روي سطل بلند شده بود. به همان آرامي‌ جلو آمده بود. حالا ايستاده بود برابر او. آرتور دوباره برس را برداشت و افتاد به قشو كردن اسب: «خب همين ديگر! برو به درس ومشقت برس. حالاست كه سروكله‌ي پدرت پيدا شود.» دست‌هاي مرتعشش بالا رفته بود و همينطور بي‌وقفه مشت مي‌كوبيد به شكم قلمبه‌ي آرتور: «دروغگو! دروغگو! دروغگو!» آرتور دست‌هاي كوچك او را توي مشت‌هاي خود گرفت: «احمق نشو!» «ف. و. ژ.» با صدايي كه خط افتاده بود از بغض گفت: «پس چرا آنجاست؟» «من چه مي‌دانم؟ برو از پدرِ.... برو از پدرت بپرس.» با عصبانيت برس را به زمين كوفت.‌ يكي دو قدم راه افتاد به طرفِ اسطبل. بعد، ناگهان برگشت. نشست و شانه‌هاي او را محكم توي دست‌هاي گنده‌اش فشرد: «هيچكس نبايد بفهمد كه او آنجاست! مي‌فهمي؟» چشم‌هاش، دو پرنده‌ي هراسان، برقي ساطع مي‌كرد آميزه‌اي از خشم و التماس، كه مي‌پيوست به تلؤلؤ طلاي دندانها، و چيزي را از «ف. و. ژ.» طلب مي‌كرد در خورِ دوستي و اعتمادِ متقابل: «بعضي چيزها هست بهتر است آدم نداند.» حالا، آرام گرفته بود. آن رعشه‌هاي عصبي جا داده بود، به عطوفتي كه حس مي‌كرد نسبت به اين مهتر كه باهمه‌ي خشونتش تكيه‌گاهي بود امن براي لحظه‌هاي پريشاني و تنهايي بيكرانِ «ف. و. ژ.». گفت: «چرا كسي نبايد بداند؟» آرتور سيگار ديگري آتش زد. نگران، نگاهي كرد به دور و بر. بعد، انگار بخواهد جاي دم و بازدم را عوض كند، هوا را به سرعت تو كشيد. تف كرد به زمين و گفت: «پدرت آدم خشني‌ست. گفت ببر گم‌وگورش كن. من آوردمش اينجا. قايمش كردم توي اين طويله‌ي عقبي.» اسب فره‌اي كرد. «ف. و. ژ.» دستش را كشيد به گرده‌ي اسب و خيره شد به چشمان آرتور كه برق خشمي ‌فروخورده پرده‌اي كدر مي‌كشيد روي مردمك‌اش. گفت: «چرا؟» آرتور دست‌هاي زمخت‌اش را خواب داد روي شكم برآمده‌ي اسب: «پدرت آدم خشني‌ست. گفت: اين دختره ديوانه است، ببر گم و گورش كن. من هم آوردمش اينجا. شكمش بالا آمده بود. مي‌گفت عيسا مسيح آمده است به خوابش. بعد، در يك شب سرد زمستاني... برو! برو! پدرت دارد مي‌آيد.»

خوابش نمي‌برد. شبح پشت شيشه بي‌صدا نگاهش مي‌كرد: «آمدي پسرم؟» آن روز هم مثل هر روز، از مدرسه كه آمده بود رفته بود گوشه‌ي اسطبل. ‌يكي از اسب‌ها با حدقه‌هاي از هم دريده نگاهش كرده بود. از ترس، بي‌هوا، عقب عقب رفته بود. دري چوبي پشت سرش باز شده بود و از پشت افتاده بود روي كاه‌هاي كفِ طويله. به جستجوي راه گريز، سرش را برگردانده بود تا اگر اسب آمد... توي تاريكي چشمش افتاده بود به دو چشم آبي كه از وحشت برق مي‌زد: «چرا هرروز مي‌آيي توي اسطبل گريه مي‌كني، پسرم؟ من ماري هستم. مادرت!»

 


 

13

وقتي آمد، نادر و مندو با حيرت نگاه كردند به هم. كسي که مقابل‌شان بود، در آن كت‌و‌شلوار و پاپيون شيك، و پشت فرمان آن ماشين شيك تر، هيج ربطي نداشت به آرنولدي كه مي‌شناختند. موهايش را ژل زده بود و از پشت دم اسبي كرده بود. مندو در عقب را بازكرد. چشم غره‌اي رفت به نادر كه مي‌خواست صندلي جلو را به او تعارف كند، و خودش را رها كرد روي تشك عقب. هنوز توي ماشين ننشسته، آرنولد شروع كرده بود، و مندو كه نمي‌توانست نه به جهان پُرشتاب او داخل شود، و نه از اصطلاحات عاميانه سر درآورد، ترجيح داد از شيشه‌ي ماشين خيره شود به خيابان. نگاه مي‌كرد به پرهيبِ گريزانِ اشياء و آدم‌ها، به سطوح شكسته‌ي نور روي شيشه‌ي مغازه‌ها، اما فكرش پيش مكالمه‌اي بود كه توي راه با نادر داشت. گفته بود: «تو كه بالاخره خودت را از اين مخمصه نجات دادي، خب برگرد به كشورت!» نادر پرتغالي را از توي سبد ميوه برداشته بود و گفته بود: «از كره‌ي ماه نگاه كن به زمين. همين قدراست. چه فرقي مي‌كند كه من اينجا زندگي كنم‌ يا اينجا؟» و با انگشت خال سياهي را روي پرتغال نشان داده بود و بعد ‌يك سانتيمتر آن‌طرف‌تر را. كار طلاق را سپرده بود به وكليش و حالا كه راهي آمريكا بود، براي خداحافظي، مي‌رفت به مولوز. مندو هم كه با از دست دادن اتاق‌هايش سرگردان شده بود همراهي‌اش مي‌كرد. توي جاده بغض گلوي نادر را گرفته بود: «هنوز هيچي نشده با وكليش خوابيده است.»

ـ از كجا مطمئني؟

ـ خودش اعتراف كرد.

ـ خب به تو چه مربوط است؟ حالا كه ديگر جدا شده‌ايد!

نادر آهي كشيد و خيره شد به رو‌به‌رو. به دو ستون نور كه تاريكي را مي‌شكافت: «شب اولي كه ديدمش در‌ يك رستوران با دوستان نشسته بوديم. ديدم دختر جواني از پله‌ها پائين مي‌آيد. شكمش برآمده بود و به پهناي صورتش اشك مي‌ريخت. اگر ندويده بودم جلو، با سر افتاده بود از پله‌ها پائين. آنوقت... تصورش را بكن... هيچكس نفهميد كه شارل... من به او بيشتر مي‌رسيدم تا به بچه‌هاي خودم.

مندو خيره شد به درختان كنار جاده كه در سياهي شب مثل هيولاهايي هراسان از كنارماشين مي‌گريختند. «يعني قضيه‌ي شارل را هم به او گفته است؟» وسط راه نگه داشتند تا بنزين بزنند و قهوه‌اي بخورند، مندو گفت: «مي‌داني، پيش از تو مدت كوتاهي با من زندگي مي‌كرد.» نادر كه هنوز خودش را توي جاده حس مي‌كرد، از هول درّه‌اي كه پيش رويش دهان مي‌گشود، پايش را فشرد روي ميله‌ي آهني پايه‌ي ميز. مندو گفت: «دختر سرگرداني بود. چندين بار هي رفت و هي آمد. دفعه‌ي آخر، بعد از دوماه برگشت و گفت: از تو حامله‌ام! گفتم: كدام گورستاني رفته بودي كه حالا بعد از دوماه از من مي‌خوهي پدر بچه‌اي باشم كه توي شكم توست؟» نادر بهت‌زده نگاهش مي‌كرد. خود را از همه سو خيانت‌شده مي‌ديد. رويش را كرد به سمت ماشين‌هايي كه در محوطه‌ي جلوي كافه پارك شده بودند. مندو گفت: «يادت هست؟ دعوتم كرده بودي. شبي كه براي اولين بار پا مي‌گذاشتم به خانه‌ات. هنوز از سرِ كار برنگشته بودي. زنگ زدم. وقتي آن‌لور در را به رويم گشود، خشكم زد. حس مي‌كردم كابوس مي‌بينم. بعد، به سلامتِ تو فكر كردم. به آن‌لور گفتم مرد ايراني اينطوري‌ست. دلش چركين مي‌شود. بهتر است نادر چيزي در اين مورد نداند.»

ـ پس در تمامِ اين سال‌ها من تخم و تَرَکه‌ي  تو را بزرگ مي‌كرده‌ام!

خيره شد به مردي كه داشت شيشه‌هاي جلوي ماشين‌اش را با دستمال تميز مي‌كرد: «نمي‌دانم. بدبختي اين اينجاست كه نه مي‌دانم پدرم كيست و نه مي‌دانم پدر كدام بچه‌ام. هيچ چيز شارل به من نرفته است.»

آرنولد گفت: «مند! مَ هَ هَند! نمي‌خواهي از تو ابرها بيا‌يي پائين؟ رسيديم!»

ازماشين پياده شدند. آرنولد دعوت شان كرده بود به شام. از پياده رو گذشتند و به رستوراني درجه ‌يك وارد شدند. معلوم شد، با مرگ پدر، آرنولد صاحبِ همه چيزشده است. با موسيقي، البته، براي هميشه وداع كرده بود. اما به عنوان مدير برنامه‌هاي ‌يك كلوبِ جاز، حالا، سروكار بيشتري داشت با نوازندگان و خوانندگاني كه دعوت‌شان مي‌كرد براي اجراي برنامه.

رستوران شلوغ بود. لته‌هاي چوبي كوتاه، ميزها را از هم جدا مي‌كرد. زير لكه‌هاي نورِ نارنجي، فقط تكان‌خوردن سرها را مي‌ديد؛ دست هايي را كه ظاهر مي‌شدند و چنگال‌هايي را كه لحظه‌اي در هوا برق مي‌زدند و مي‌پيوستند به جنب‌وجوشِ تاريكِ دهان‌ها.

آرنولد يكسره حرف مي‌زد. اين تنها چيزي بود كه عوض نشده بود. از سكوت وحشت داشت. و اين براي مندو عذابي بود تحمل ناپذير؛ اما همان ‌يكي دو باري كه پيش آمده بود، ديده بود آرنولدِ ساكت چقدر آدمِ ملال‌آوري‌ست؛ مثل همان شبي كه شبحِ درهم شكسته‌ي او آمده بود به اتاقش.  مثل حالا كه نادر گفته بود: «بلاخره رفتي پيش باكايوكو؟» و آرنولد سري تكان داده بود و خيره شده بود به نقطه‌اي نامعلوم و چشمانش چپ شده بود.

نادر همينطور كه تكه‌اي از «كوكي سن ژاك» را به دهان مي‌برد، گفت: «راست است كه كله گنده‌هاي زيادي مي‌روند پيش او؟»

آرنولد گفت: «بيشترِ هنرمندان و موسيقي‌دانان سرشناس.»

مندو گفت: «پس بايد دستمزدش خيلي زياد باشد!»

آرنولد با اطمينان گفت: «ولي مي‌ارزد!»

دستي نامريي به احشاي مندو چنگ مي‌زد و هواي درونِ شش‌هايش را مي‌مكيد. فرداي شبي كه فليسيا به آرنولد گفته بود دارد براي هميشه با مايك مي‌رود به آمريكا شبحِ درهم‌شكسته‌اي از آرنولد آمده بود پيش مندو. مندو دلداريش مي‌داد: «تو مرد زيبا و خوش مشربي هستي، هنرمندي. اگر اراده كني همين فردا هزار دخترِ زيباتر از فليسيا برايت هست.» و آرنولد، همينطور كه سرش را گذاشته بود روي شانه‌ي او به هق‌هق مي‌گفت: «ولي آخر... غرورم! غرورم!» و حالا كه داشت از ملاقاتش با باكايوكو سخن مي‌گفت، مندو حس مي‌كرد ديوارها، سقف، و لته‌هاي چوبيِ رستوران به هم نزديك مي‌شوند و او را زير فشار خود له مي‌كنند، احساس حقارت عجيبي مي‌كرد. با اين حال، كوشيد خونسردي‌اش را نگه دارد. گفت: «واقعاْ همه‌ي چيزهايي كه به تو گفت حقيقت داشت؟»

آرنولد خيره شد به او؛ چشم در چشم!

مندو احساس كرد همه چيز از حركت باز ايستاد.

ـ بله همه‌ي حقيقت را گفت!

بعد، بشقابش را به آرامي ‌سُر داد جلو، كارت را از روي ميز برداشت و همينطور كه به آن نگاه مي‌كرد، گفت: «دسر چه مي‌خوريد؟»

 

 

14

ساعت سه نيمه شب بود و از پنجر ه‌ي آپارتمان روبرويي صداي آواز ژرژ موستاكي به گوش مي‌آمد: «Avec la solitude… »

اليزابت، در تاريكيِ اتاق‌خوابِ آپارتماني كه درمحله‌ي «ايل سن لويي» اجاره كرده بود، دراز كشيده بود روي تخت اما خوابش نمي‌برد. رمان «خاله تيفاني»‌اش فروش خوبي كرده بود. و حالا كه مي‌رفت از راهِ نوشتن زندگي كند بايد رمان تازه‌اش را هرچه زودتر شروع مي‌كرد. اما چيزي بود كه هنوز از آن سر درنمي‌آورد. وقتي «ف. و. ژ.» شمايل فليسيا را به او مي‌داد، با همان ادبِ انگليسي‌اش تشكر كرده بود، اما حقيقتاْ نمي‌دانست با آن چه بايست كرد. اين شمايل را بارها در دفتر كار او ديده بود و از آن خوشش نيامده بود. نمي‌دانست چرا، اما چيزي بود كه آزارش مي‌داد. وقتي، همراهِ بقيه‌ي وسايل، آن را به آپارتمان تازه‌اش آورد، مدتي خيره شد به آن. ناگهان دريافت چيزي كه آزارش مي‌دهد نگاه تحقير‌آميز نقاش است به زن. برخاست و شمايل را با خود پائين برد. ديد سطل‌هاي آشغال را سريدار برده است بيرون. ساعت حدودِ هفت بعدازظهر بود و وقتِ آمدن ماشين زباله. درِ ساختمان را باز كرد و سرک کشيد. سطل‌ها لبالب بودند از کيسه‌هاي نايلوني سياه. شمايل را تكيه داد به ‌يكي از سطل‌ها و برگشت. نيم ساعت بعد، وقتي داشت كوكوي تره‌فرنگي را آماده مي‌كرد، فكري به خاطرش رسيد: «نگاه نقاش گرچه تحقيرآميز است، اما اين نگاه، نگاهِ آدمي‌ «زن گريز» است، نه «زن ستيز». به عبارت ديگر، K  فليسيا را به صورت زني شوم نقاشي كرده است چون از او مي‌ترسيده! چرا؟ به نظرش آمد اين مي‌تواند موضوع جالبي باشد براي ‌يك رمان. بوي آهن داغ توي آشپزخانه پيچيده بود. در اجاق را بازكرد. صورتش را به سرعت پس كشيد و كوكو را توي اجاق گذاشت. همينطور كه هُرم هواي داغ را روي پوست صورتش حمل مي‌كرد، به سرعت پله‌ها را پائين رفت. سطل‌ها همچنان دم در ساختمان بودند. ماشين زباله هنوز نيامده بود، و خوشبختانه شمايل فليسيا هنوز همانجا بود. اما...

غلطيد. خيره شد به تيرهاي چوبي سقف كه رنگشان از فرطِ كهنگي سياه مي‌زد. از خودش مي‌پرسيد: «چطور ممكن است قابش را ببرند و خودش را نه؟ قابش البته قاب خوبي بود، ولي... ‌يعني مردم اين قدر هنرناشناس شده‌اند؟»

غلطيد خيره شد به ميزتحريرش. در تاريكي اتاق، شبح كامپيوتر سايه‌اي بود خاموش و ترسناک. انديشيد: «در چنين زمانه‌اي نوشتن چه معنايي دارد؟»

 

 

15

رسم است كه اگر مي‌خواهند اسب‌شان قاطر بزايد، ببرندش پيش كسي كه كننده‌ي كار است. كله قندي به عنوان مزد مي‌دهند و كننده‌ي كار خر ماده اي را مي‌بندد كنار اسب. بعد، به هواي او، خر نري را برمي‌انگيزد. وقتِ دخول كه رسيد، بايد به سرعت برق عمود لحمي ‌خر را بگيرد و در سپرِ شهمي ‌اسب فرو كند.

ايلچي همينطور كه با هرگامِ اسب به‌آرامي ‌به راست و چپ ‌يله مي‌شد، راه مي‌سپرد و هيچ كلامي ‌از لب‌هاش برون نمي‌آمد. ‌يك عبارت اما بي‌قفه در كاسه‌ي سرش مي‌پيچيد؛ مثل حشره‌اي محبوس از اين نقطه برمي‌خاست تا بي‌درنگ در نقطه‌ي ديگري فرود آيد و به او ‌يادآور شود كه همه‌ي ماجرا ماجراي همان مردي است كه در‌ يكي از سفرهاش ديده بود. افسار اسبش را گرفته بود و به حالي نزار راه مي‌سپرد. ايلچي گفت: «از كجا مي‌آيي عمو؟» گفت: «اين ده بالا،‌ يك كون و يك كله‌قند بدهكار بوديم، رفتيم داديم و آمديم.» وقتي ايلچي توضيح بيشتري خواست، مرد دمِ اسب را بالا زد و كون پاره و خونين او را نشانش داد. معلوم شد كننده‌ي كار ناشي بوده، عوضي تپانده است.

ميرزاهادي كنار ايلچي مي‌آمد؛ نفس به نفس. مي‌دانست كه نقل راه را كوتاه مي‌كند، اما چهره‌ي فرو گرفته‌ي ايلچي را كه مي‌ديد مي‌ترسيد لب باز كند مبادا توفان خشمي ‌كه زير ابروانِ گره‌خورده و فك‌هاي بهم فشرده‌ي او مهار شده است، ناگهان خراب شود روي سرش.

سه سال انتظار كشيده بودند تا تزار برگردد. آنهمه هديه داده بودند و، عاقبت، از آن همه خاك غصب شده‌ي وطن، تنها چيزي كه دست‌شان را گرفته بود شمايلي بود كه كورياكف از گرافينه كشيده بود، و حالا ميان اثاثيه‌ي سفر، با هر گام اسب، تِلك تِلك تكان مي‌خورد، و سرنوشت‌اش اين بود كه چند سال بعد هديه شود به سر گور اوزلي، سفير انگليس، و بعدها آن قدر دست‌به‌دست شود تا سر از حراجي‌اي در پاريس درآورد وعاقبت، همان شبي كه اليزابت مي‌گذاردش دم در، نادر دوباره برش گرداند پيش مندو، و روزي كه تابوتِ كمال را توي گور مي‌نهند مندو بگذاردش كنار جسد تا براي هميشه مدفون شود، و عاقبت در قالبِ شمايلي به حيات خود ادامه دهد كه كمال از فليسيا كشيده بود و نيم ساعتي پس از آنكه مندو رهايش كرد كنار سطل، اليزابت برش گرداند به اتاق خود.

ايلچي نفس را به سختي بيرون داد. ميرزا هادي به سمت او برگشت. همه‌ي اميدش اين بود كه حالا سرِ حرف را باز خواهد كرد. اما فقط هوا بود كه به شكلِ صوتي بي‌معنا از لاي لب‌هاش مي‌گريخت: «تو تو تو تو تو تو تو.تووووو.»

ايلچي نگاه كرد به كوه‌هاي مِه‌گرفته‌ي دوردست و هاشورِ سبزِ درختان كه از بهاري بي‌معنا خبر مي‌داد. در دل گفت: «داريم، داريم، نَه كُسيم.»

ميرزاهادي لبخند ابلهانه‌اي زد بعد برگشت و نگاه كرد به كربلايي هوشنگ كه همينطور كه روي قاطر نشسته بود بي‌صدا اشك مي‌ريخت.

وقتي دوباره آن صوتِ بي‌معنا از لب‌هاي ايلچي گريخت، ميرزا طاقت نياورد و دل به دريا زد: «عيبي ندارد صاحبي. بلا نسبت شما،‌ يك كون و كله‌قند به اين روس‌ها بدهكار بوديم، رفتيم داديم و آمديم.»

آن حشره‌ي محبوسي كه در كاسه‌ي سرش مي‌چرخيد، ناگهان پركشيد و رفت. لب هاش به خنده باز شد. اما، تا روي ميرزا توي رويش باز نشود، چهره درهم كشيد و گفت: «شما را نمي‌دانم، اما ما که فقط همان كله قند را داديم!»

ميرزا سرش را پائين انداخت و از شرم قرمز شد.

ايلچي احساس كرد اين بيچاره را بيش از حد دارد مي‌چزاند. پرنده‌اي سياه جيغ مي‌كشيد. از بالاي سرش كه گذشت نگاهش گم شد در خط عبور پرنده. ديگر دشت و كوه و درخت سايه‌هايي بودند كه گم مي‌شدند در مِهي كه بالا مي‌آمد تا ايلچي را غرقه كند در تاريكي دالاني سياه. بوي زردچوبه و ليمو پيچيد توي بيني‌اش. هنوز ده سالش تمام نشده بود كه مي‌رفت روي تپه‌ي «الله اكبر»، دو انگشت را مي‌خواباند روي زبانِ تا‌شده‌اش، و هوا را با قدرت برون مي‌داد. به شنيدن صداي سوت، همه‌ي سگ‌هاي ده جمع مي‌شدند دور او و دُم تكان مي‌دادند. با چنين لشكري جرار مگر كسي حريف او مي‌شد؟ بعد، صدايي مثل شهيه‌ي اسب از گلو برون مي‌داد: «يالا كره‌خرها!» اين را مي‌گفت و به اتفاق سگ‌ها راه مي‌افتاد طرف كوچه‌ي قنات. پدر، شب تا صبح، استغفار مي‌كرد اما فايده‌اي نداشت. عاقبت روزي ايلچي را نشاند كنار سجاده و همينطور كه اشك حلقه زده بود دور چشمانش، گفت: «تو مرا دق مرگ مي‌كني آخر. اين كار تو از كار شيطان هم بدتر است! آخر، اين حاج عبدالباقي بيچاره چه گناهي كرده است كه اين همه عذابش مي‌دهي؟» هوا هنوز روشن نشده، ايلچي با لشكر سگ‌هاش مي‌رسيد پشت كوچه‌ي قنات.‌ يكي از سگ‌ها را مي‌فرستاد توي آب. بعد كمين مي‌نشست تا حاج عبدالباقي عصا زنان از راه برسد.

ـ ‌يالا كره خر!

به ‌يك رعشه، رگبار پشنگه‌هاي آب، از موهاي سيخ‌شده‌ي سگ جستن مي‌كرد و حاج عبدالباقي كه مي‌رفت نماز صبح را در مسجد بخواند، سراپا نجس، به گريه مي‌افتاد و، زيرِ سنگينيِ برقِ فسفري نگاهِ ايلچي، برمي‌گشت به حمام تا غسل بكند. پدر كه مَرد خداترسي بود، آخرش دق كرد. اما ايلچي، حتا آن روز كه پدر به دست و پاش افتاد و گريه كنان گفت: «آخر چرا، پسرم؟» نگفت كه در آن بعدازظهر تابستان كه او را پي نبات فرستاده بودند، به چه ترفندي حاج‌عبدالباقي كشاندش به پستوي دكان. درد، مثل نيزه‌اي، از مغز استخوان عبور مي‌كرد شراره مي‌شد و از ني‌ني چشم‌ها برون مي‌زد. و چيزي، با صداي شكستن استخوان، در درونش ترك برمي‌داشت. دستي زمخت جلوي دهانش را گرفته بود. چنگ مي‌زد به گوني‌هاي زردچوبه و ليموي‌عماني و از درد ديوار را گاز مي‌گرفت.

زن‌ها و دختر بچه‌هايي كه توي مزارع پنبه بودند دست از كار كشيده، دست‌ها سايه‌بان چشم، نگاه مي‌كردند به كارواني كه پشت سر ايلچي مي‌آمد. ميرزاهادي نگاهي كرد به پشتِ سر، آهي كشيد و گفت: «صاحبي، انگار كربلايي هوشنگ دلتنگ است.»

ـ داريم مي‌رسيم به آبادي‌شان. طاقه شالي به او بده و آزادش كن.

 

 


 

پاره‌ي ششم

روز قتل كبوترها

 

1

ايستگاه مترو خلوت بود. روي سكوي مقابل، خوش پوش‌ترين بي‌خانمانِ پاريسي ايستاده بود كنار ‌يكي از صندلي‌ها، و گرهِ كراوات سرمه‌ايش را محكم مي‌كرد. وقتي دكمه‌ي کتِ آبيِ روشن‌اش را بست، از داخل كيفِ چرمي‌اش بسته‌ي كاغذِ سيگار را بيرون آورد و گذاشت روي صندلي، كنار دسته‌اي كراواتِ رنگارنگ. بعد، با طمأنينه كراوت‌ها را ‌يكي‌يكي تا كرد و ازنو گذاشت داخل كيف. نشست روي صندلي، كاغذ سيگاري از لفاف بيرون كشيد، گذاشت روي زانوي راست. مشتي ته‌سيگار از جيب‌اش بيرون آورد و شروع کرد به خالي كردن توتون‌ها‌يشان توي كاغذِ سيگار. لبه‌ي كاغذ را با زبانش خيس كرد. نگاهي اندخت به سكوي مقابل، بعد دو انگشتش را خواب داد روي طولِ كاغذ. برخاست و سيگار پيچيده‌شده را پرت كرد به طرفِ زن. سيگار فضاي خالي بالاي خطوط آهن را چرخ زد، گودال محل‌ عبور قطار را طي كرد و افتاد روي سكوي اين طرفي؛ پيش پاي زن. زن تشكر كرد. سيگار را برداشت و داد به كسي كه كنار دستش بود و عينكِ سياهِ كورها را به چشم زده بود.

ـ بگير، ماندي.

نشنيد. قطاري با سروصدا از راه رسيد. معدود مسافران ساعتِ دهِ شب را سوار كرد و راه افتاد. زن همينطور كه خم شده بود و سيگار را گرفته بود جلوي او، گفت: «نكند گوش‌ات را هم داري از دست مي‌دهي؟»

ـ نه، «نايي». حواسم جاي ديگري‌ست.

ـ توي كيف‌ام ‌يك ساندويچ پنير هست. گرسنه نيستي؟
ـ نه، نايي. گرسنه نيستم.

سيگار او را روشن كرد: «به چه فكر مي‌كني، ماندي؟»

دود را كه بيرون داد، جرعه‌اي سركشيد و بطري شراب را كه ديگر چيزي ته‌‌اش نمانده بود رد كرد به نايي: «داشتم فكر مي‌كردم به اين چيزِ گُه!»

زمان را مي‌گفت. اتاق‌هايش را كه خالي مي‌كرد، دلش خوش بود كه وقتي مجبور نباشد رأسِ ساعتِ مشخصي برود سرِ كار و سرِ ساعتِ مشخصي برگردد، وقتي ديگر قبض برق و تلفني نباشد كه سرِ موعد بيايد، وقتي اجاره خانه‌اي نباشد که سرِ هر ماه بپردازد،  ديگر پريده است بيرون از اين قطاري كه همينطور بي‌وقفه مي‌رود و در هيچ ايستگاهي هم نمي‌ايستد.

گفت: «نمي‌دانستم سرماي گداكُش كه از راه برسد، بايد چپيد توي اين خراب‌شده‌اي كه هردقيقه يك بار قطاري رد مي‌شود و به تو مي‌گويد هنوز هم توي آن قطارِ گُهي!»

ـ نه ماندي. داري دروغ مي‌گويي. حالت اصلاْ خوش نيست.

كيف‌اش را از زير صندلي برداشت. مجسمه‌ي عاجِ مريم را از داخل كيف بيرون آورد. دست كرد و از لاي خرت‌وپرت‌هايي كه آنجا بود ساندويچي بيرون آورد و دوباره مجسمه را توي كيف جاداد.

ـ بيا اين ساندويچ را بزن، ماندي. شكم‌ات خالي‌ست. ديروز تا حالا فقط داري اين زهرمار را توي حلق‌ات مي‌ريزي.

ساندويچ را داد به او: «من مي‌روم‌ يك بطرِ ديگر دست‌و‌پا كنم و برگردم.»

حال تهوع داست. چيزي در كاسه‌ي سرش مي‌پيچيد؛ ريگي در قوطي حلبي زنگ‌زده‌اي كه مدام مي‌چرخيد، مي‌خورد به ديواره‌ي فلزي و دنگ دنگ صدا مي‌كرد. خودش را مي‌ديد در قطار کهنه‌اي که سوت‌زنان روي ريلي بي‌انتها سينه مي‌کشيد؛ قطار‌ي پُر از خروس، پر از كبوتر، پر از روباه‌هايي كه مي‌چرخيدند دور خود. گوني ناهيد را مي‌ديد كه چشمه‌ي خون بود و شمايل فليسيا را. قيافه‌ي پدر را مي‌ديد با آن ريش و موي سپيد كه انگار از وزشِ نامرئي‌ي طوفاني ابدي به سمتِ راست خميده بود. همانطور ايستاده بود ته قطار. روي ‌يكي از صندلي‌ها نادر بود؛ كنارش آرنولد. همان كت وشلوار و پاپيون زيبا تن‌اش بود. مي‌ديد كه خروس‌ها از سر و كولِ كمال بالا مي‌روند. مادرش را مي‌ديد كه كاردِ تيزي را گرفته است به دست و مي‌گويد: «بيا مادر، قربان قد و بالايت، مهمان داريم». خروسي رفته بود روي چمدانِ كهنه‌اي، درست بالاي سرِ كمال، و بي امان مي‌خواند. كمال، از هميشه لاغر‌تر، صورتش عرق كرده بود و پوستش شفاف؛ آنقدر كه مي‌شد همه‌ي‌ رگ‌ و پي و استخوان را ديد. درست مثل همان روز آخر كه دراز كشيده بود زيرِ پتو و ساكت به او نگاه مي‌كرد. چيزي نوك زبانش بود، نمي‌گفت. مندو دستش را گرفت و گفت: «تو زنده مي‌ماني.» كمال به سرزنشي پنهان نگاهش كرد. انگار مي‌گفت: «نگران نباش، احمق. باز مي‌گرديم به هيئتي ديگر...» مندو نگاه كرد به بريده‌ي روزنامه‌اي كه سنجاق شده بود به ديوار: «اين را براي چه زده‌اي؟» تصوير قشنگي بود از يك عروس دريايي. اما فقط همين. هيچ معنايي نداشت. كمال به سختي سرش را تكان داد و نگاه كرد به عكس. مندو عينك ذره بيني‌اش را به چشم زد. زير تصوير عروس دريايي نوشته شده بود:

شاخه: مرجان‌ها  (Cenidaria)

رده: سفوزوآ  (Scyphozoa)    

راسته: شب كلاه شكلان  (Semaeostomae)   

جنس:  (Chysaoa hysoscella )           

نام انگليسي:   (Compass jellyfish)  

اندازه: قطر 30 سانتيمتر و طول شاخك‌ها 200 سانتيمتر

رژيم غذايي: ماهي‌هاي كوچك و اسكوئيد و ساير جانوران شناور مثل ميگوها لاروگوش ماهي‌ها.

اين نوع عروس دريايي دو جنسي نيست. در شروع زندگي نر است و در دوران بلوغ ماده مي‌شود...» مكثي كرد، نگاهي انداخت به كمال و دوباره ادامه داد «بعضي گونه‌هاي آن سمّي ‌بسيار قوي دارند. بسياري از مردم در اثر نيش آنها دچار فلج سيستم تنفسي مي‌شوند و مي‌ميرند. بعضي عروس‌هاي دريايي درخشانند و بسيار شبيه بادكنك‌هاي روشني در اقيانوس‌ها.» حالا مي‌فهميد چرا چشم‌هاي فليسيا را مثل دو تيغه‌ي چاقو كشيده است. اما وقتي نگاه مي‌كرد به پوست شفاف، موها و ابروهاي او كه بر اثر شيمي‌درماني همگي ريخته بودند، حس مي‌كرد هيچ چيزي از زندگي او نمي‌فهمد. درمانده، نگاهش را دوخت به او كه هيچ نمي‌گفت اما همينطور نگاهش مي‌كرد. حتا عبور جرقه‌ي فكر‌ هم نمي‌شد در آينه‌ي چشم‌ها ديد. لب‌هاش تكان خورد. مندو سرش را نزديك‌تر برد. خري خري از گلوش بيرون آمد: «فداي هيچ و پوچ... سيصد و هشتاد و يك نفر!

 

 

2

 ساعت ‌يازده و نيم شب بود كه از بلندگوي ايستگاه متروي «اسامبله ناسيونال» به مسافران اعلام شد «بر اثر حادثه‌اي، عبور قطار موقتاْ امكان‌پذير نيست.» دلش فرو ريخت. مي‌دانست اينطور وقت‌ها، معمولاْ، كسي خودش را انداخته است زيرِ قطار. نايي رفته بود شراب بخرد، دير كرده بود.

گوش‌ها را تيز كرده بود و سرش را كج گرفته بود. بلندگوي ايستگاه تكرار كرد: «بر اثر حادثه‌اي، عبور قطار موقتاْ امكان‌پذير نيست.»

شقيقه‌هاي تبدارش طبل مي‌كوفت. قطار سوت مي‌كشيد و در تونلي بي انتها مي‌خزيد روي ريل. كمال نشسته بود. آرام. لاغر و آرام. مثل فرشته‌اي زيبا شده بود. از وراي پوستِ شفاف‌اش عضله و استخوان و رگ‌ها را مي‌شد ديد. خون، مثل حركت لكه‌اي جوهر در آب، مي‌خزيد لاي شريان‌هاش. حباب هاي ريزي كه شناور بودند در جريان بطئي خون، به آرامي ‌مي‌تركيدند؛ حباب‌هاي ريزتري از دلشان بيرون مي‌زد و مي‌چسبيد به جداره‌ي رگ. خروس‌ها رفته بودند روي دسته‌ي صندلي‌هاي قرمز و خاك‌گرفته‌ي قطار و بال بال مي‌زدند. نادر پرتغالي را نشان مي‌داد: «اينحا! اينجا!» آرنولد از جيب كتِ طوسي نونوارش دستمالي بيرون آورده بود و فين مي‌كرد: «غرورم! غرورم!» فليسيا بافتني زرد خوش‌رنگ را كنار مي‌زد، و در آن رداي سياه، شانه‌هاي مرمر و خط ملتهبِ سينه را نشان مي‌داد. قطار، سوت زنان، در ظلمتِ شبانه، سينه مي‌كشيد روي ريل. شقيقه‌هاي عرق كرده‌ي مندو طبل مي‌كوفت. از انتهاي قطار، پدر را ديد كه همگام با تكانه‌هاي قطار، به راست و چپ تلو مي‌خورد. مي‌آمد با همان ريش وموي سپيدِ خميده كه حتي وقتي در اتاق بود اين احساس را به مندو مي‌داد كه باد مي‌آيد. در دست‌هاش چند گوني خالي بود. همان گوني‌ها كه روزِ قتلِ كبوترها دستش بود. از پشت بام كه پائين آمده بود تمام دست وبال‌اش خوني بود و چشم‌هاش، دو كبريتِ مشتعل، مي‌سوخت. روي كفش‌هاي سياه كهنه‌اش جابه‌چا پَرِ كبوتر بود. همينطور كه دندان‌هاي زردش را در گوشتِ ترك‌خورده‌ي لب‌ها فرو مي‌كرد، راه افتاد طرفِ گوشه‌ي حياط. مرغ و خروس‌ها وحشت‌زده از سر راهش كنار مي‌رفتند. چنگ زد به طنابِ رخت و کشيد. لباس‌ها، مثل بقاياي تكه پاره‌ي ‌يك قتل‌عام، هر تکه گوشه‌اي افتاد. از كنجِ حياط چند گوني خالي برداشت؛ مقداري مفتول فلزي، گاز انبر، و چند قوطي خالي شير؛ از همان‌ها كه گاه گاه از کشتي مي‌آورد. دست مندوي دوازده ساله را گرفت و گفت: «بيا اسماعيل.» مندو لرزيد. مدت‌ها بود به اين اسم صدايش نكرده بود. همينطور كه در بيابان مي‌رفتند، بوته‌هاي خار را با كارد مي‌بريد، دسته مي‌كرد، و با طنابي به هم مي‌بست. بعد از مدت‌ها سكوت، دهانش را باز‌كرد و با صدايي لرزان گفت: «تو هم جمع كن پسرم.». از تپه‌ها كه سرازير شدند، پدر نگاهي كرد به منظره‌ي دوردستِ دريا و كشتي‌هايي كه پهلو گرفته بودند در اسكله. نزديكِ حفره‌اي زانو زد و بوته‌هاي خار را فروكرد در آن. مندوهيچ نمي‌فهميد اما چيزي را كه در فضا بود حس مي‌كرد؛ رعشه‌اي عصبي؛ دهاني نامريي كه همه‌ي خونش را مي‌مكيد؛ برقي بي‌صدا كه خاكسترش مي‌كرد. وقتي پنج شش حفره‌اي كه دور تا دور تپه بود پر شد از بوته‌ي خار، كبريت را داد دست مندو و آمد بالاي آخرين حفره. ‌يكي از گوني‌ها را بازكرد و همينطور كه دو زانو خيمه زده بود، دهانه‌ي گوني را چسباند روي سوراخ. سرش را به آسمان كرد. از ميان موهايي كه باد آنها را بيش از پيش به راست خم مي‌كرد نعره‌اي رعد آسا به آسمان برخاست: «آتش!»

 مندو كبريت كشيد. دود مي‌پيچيد توي دهليزهاي پيچ در پيچ  و نمناكي كه دردل تپه‌ها مي‌رفت. هر روباهي كه بيرون مي‌جهيد، با سر درونِ گوني مي‌افتاد. پدر سرِ گوني را محكم مي‌بست و يكي ديگر برمي‌داشت. كار كه تمام شد، سيگاري آتش زد. مندو، گيج و پريده‌رنگ، نگاه مي‌كرد به جنبش ترسناك گوني‌ها. گردبادي، آن دورها، ستوني از خاك را سمتِ دريا مي‌آورد. صداي نافذ و پر حجم بوق كشتي‌اي كه به بندر نزديك مي‌شد از دور به گوش آمد. پدر برخاست.‌ يكي از گوني‌ها را برداشت. سرش را بازكرد و با گاز انبر،‌ يكي‌يكي، شروع كرد به شكستن دندان‌ها: «كفترهام! كفترهام! حالا بيائيد بكُشيد!» روباه، به رعشه‌اي جنون‌آميز زوزه مي‌كشيد و همينطور كه خون سرازير مي‌شد از گوشه‌ي لب‌هاش، چشم‌هاي باريك و كشيده‌اش را مي‌فشرد به هم. كار كه تمام مي‌شد، پدر ريگي را مي‌انداخت توي قوطي حلبي، و به كمك مفتولي فلزي آويزانش مي‌كرد به گردنِ روباه. «اين ديگر براي چيست؟» پدر روباه را رها مي‌كرد: «خودت ببين!» روباه، انگار بخواهد د‌ُم خودش را گاز بزند، مي‌چرخيد حول خود، زوزه‌کش بلند مي‌شد به هوا، و با سر مي‌غلطيد به خاك. بعد، باز از نو. لذتي حيواني روي دندان هاي پدر مي‌درخشيد: «صدا مي‌پيچد توي كاسه‌ي سرش. ديوانه‌اش مي‌كند. مي‌چرخد که خودش را خلاص كند از شر اين صدا، بدتر مي‌شود!» آفتاب به خون نشسته بود كه راه افتادند. بالاي تپه كه رسيدند، مندو برگشت و در تاريك و روشناي غروب نگاه كرد به پرهيبِ ترسناك دسته‌اي روباه كه در چرخشي جنون‌آسا، و در صداي كر كننده‌ي ريگ‌هايي كه مي‌خوردند به ديواره‌ي فلزي قوطي‌ها، زوزه مي‌كشيدند و سر مي‌كوبيدند به تاريكيِ دشت.

قطار هنوز توي ايستگاه بود كه سروكله‌ي نايي پيدا شد: «بيا فرشته‌ي من! ببين چه گرفته‌ام! «اوت مدوك!»

بطري را به مندو داد و دوباره مجسمه‌ي عاج مريم را بيرون آورد تا در باز كن را توي كيفش پيدا كند.

مندو همينطور كه سرش را كج گرفته بود رو به بالا، دست مي‌ماليد دورِ بطري: «از كجا؟»

نگاهش كرد. خواست چيزي بگويد. نگفت. خنديد: «مگر يادت نيست چه پولي مي‌ريختند؟»

اشاره‌اش به چند شب پيش بود. ديده بود چند روزي‌ست نايي دل‌و‌دماغ ندارد. از شراب ارزان قيمتي كه مي‌خريد فهميد چيزي در بساط نيست. كلاه را از سرش برداشت، گذاشت روي زمين. دستي كشيد به موهاي كم پشتِ سرش، سينه را صاف كرد، و صدا را سر داد زير سقفِ ايستگاه: «من مللك بودم و....» آواز كه به آخر رسيد، نايي رفته بود جلو و پول‌ها را جمع مي‌كرد. اسكناسي را گرفت جلواش: «عشاق‌ت دارند زياد مي‌شوند، ماندي. آن از آن دختر ژاپني كه ‌يك هفته است مي‌نشيند آن رو‌به‌رو تا تو دهن بازكني، اين هم ازاين زنِ آمريكايي. بچه‌ي كوچكي بغلش بود، داد دست شوهرش، آمد جلو و اين را انداخت توي كلاه. پانصد فرانك!»

قطار راه افتاد. ولگردِ پيري كه همانجا توي مترو كارش را كرده بود و نمي‌توانست شلوارش را بالا بكشد،‌ يك‌ريز غُرمي‌زد: «مثه... حالا که از ... مثه از ‌يه جور....» حالا ديگر كسي در ايستگاه نبود جز او و بي‌خانمان خوش پوشِ سكوي مقابل كه راه افتاده بود طرف تهِ ايستگاه و همينطور كه نگاهش را دوخته بود به زمين، سرش را به راست و چپ مي‌چرخاند، و نوك سوزن ته چترش را فرو مي‌كرد توي ته‌سيگارهاي روي زمين.

نايي در بطري را باز كرد. جرعه‌اي نوشيد و بطري را داد به او: «ماندي دلم مي‌خواهد آواز آن شبي را بخواني....»

ـ ...

ـ ‌يادت مي‌آيد؟... همان كه مي‌گفت من قبلاْ ‌يك گُه ديگه‌اي بودم...

ـ ...

ـ اين دختر بيچاره‌ يك هفته است مي‌نشيند آن روبه‌رو تا تو دهنت را باز كني.

ـ...

ـ باشد نخوان. اما اينقدر هم فكر نكن، لعنتي!

مندو جرعه‌ي ديگري نوشيد. گفت: «نايي... دلم پنير «كُنته» مي‌خواهد.»

نايي نگاه كرد به دور و بر. بي‌خانمان خوش‌پوش سكوي مقابل، همان تهِ ايستگاه روي ‌يكي از صندلي‌ها لم داده بود و داشت ته‌سيگارها را خالي مي‌كرد. آن‌يكي هم همچنان مي‌كوشيد شلوارش را بالا بكشد و يك‌ريزغُر مي‌زد: «مث ثه مو...مو...ش.. .حالا كه...از يه جور... بيست سال... مث ثه... از ‌يه موش...»

 نايي نيم‌خيز شد، دست كرد زيرِ دامنش، تنكه‌اش را پائين كشيد: «بيا، ماندي!»

چرخيد و سرش را فرو برد زيرِ دامن. بوي پنير كُنته توي بيني‌اش پيچيد. «بچه‌اش چه شكلي‌ست؟ پانصد فرانك! مي‌دانم كيست! از بوي تن‌اش فهميدم. عطر نمي‌زد. مي‌گفت هركس بوي تن خودش را بايد بدهد، مثل حيوانات. آه... نايي. تو چقدر خوبي. چرا ستاره‌ات را ول مي‌كني و مي‌آيي؟ من گند و كثافتم نايي. پناه بده. اينجا سرد است. تاريك مي‌شوم نايي. چه خوب كه... بگذار برگردم. برگردم به تاريكي خودم. اينجا سرد است نايي. توي تاريكي سرما سردتر است نايي. چرا اينهمه فرق مي‌كند تاريكي با تاريكي؟ چرا تاريكي تهِ گور فرق مي‌كند با تاريكي اتاق؟... فرق مي‌كند با تاريكي تهِ چاه؟... فرق مي‌كند با تاريكي زهدان؟ چرا وقتي دايي با آن دو حفره‌ي خالي چشم‌ها برگشت طرفِ درختِ انجيرِ وسطِ حياط طوري برگشت كه انگار مي‌بيند؟ طوري برگشت كه من ترسيدم؟ تو بگو نايي. چرا تاريكي ازل فرق مي‌كند با تاريكي ابد؟ چرا تاريكي پشت چشم‌هام سوزن سوزن مي‌شود نايي؟ تو كه از ستاره‌ي ديگر آمده‌اي... تو بگو نايي... تن‌ات بوي كاج مي‌داد. عطر نمي‌زدي. پناهم بده به آن تاريكي خيسِ سوزنده. پناهم بده به آن بهترين تاريكي‌ها. آه نايي...»

آرام بيرون آمد. مثل بچه‌اي شيرمست، سرش را گذاشت روي دامن او.

نايي مجسمه‌ي عاج مريم را بيرون آورد.» آه اي مريم مقدس...»

ـ ببخشش نايي، اينهمه سال گذشته!

ـ نمي‌توانم، ماندي.

ـ سعي كن، نايي.

ـ آخر، چطور؟

كورمال دست كشيد روي زمين. دستش خورد به بطري و واژگونش كرد. تا برش دارد از زمين، كف سيماني سكو گلگون شده بود از شرابي كه راه مي‌كشيد به طرفِ گودال. بطري را داد به او.

ـ نايي.

ـ چيه؟

ـ هيچي.

ـ نايي.

ـ ...

ـ بگو كه گريه نمي‌كني، نايي.

ـ ...

 سينه‌اش را صاف كرد. بعد، صدايي كه براّيي الماس را داشت زير فضاي بسته‌ي ايستگاه طنين انداخت. چرخ مي‌خورد زير انحناي سقف، سينه مي‌داد به سطح فلزي ريل، و نشت مي‌كرد در نسوج صندلي هاي زرد، و كاشي هاي آبي ايستگاه:
مي‌خور

كه هركه آخرِ كار جهان بدي /هي/هي/هيد

ازغم

سبك برآمد و رطل /ه/ه

گرا/ها/ها/  هاهاهاها/هان

گرفت.

بهار 1994 زمستان 1998 ـ پاريس


 

اشاره:

تکه هائي از چند متن (جمعاْ حدود پنج شش صفحه) نشانده شده در اين رمان. به ترتيب طول:

1 ـ «سفرنامه ميرزا ابوالحسن خان شيرازي ايلچي به روسيه». به قلم ميرزا هادي علوي شيرازي، به کوشش محمد گلبن.

2 ـ «سفرنامه فريزر» نوشته جيمز بيلي فريزر، ترجمه دکتر منوچهر اميري.

3 ـ «ذهن دريند» نوشته چسلاو ميلوش، ترجمه عباس ميلاني.

جز اينها هر متن ديگري هست يا جعل است يا نشانش گفته شده در همانجا. قطعاْ پديدآورندگان اين آثار دستکاري مرا در تکه هاي واگوشده تبعيت از الزامات زباني و ساختاري هنر رمان تلقي خواند کرد نه گستاخي. سپاس من نثار کوشش هاي ارجمند آنان باد.

تمام که شد، مي خواستم هرچه زودتر خلاص کنم خودم را از شر اين کتاب. مسعود مافان وقع نهاد به دنگ و فنگ‌هاي رواني نويسنده، کمر  بست، و سر ضرب چاپش کرد. سپاس.

بهمن اميني (انتشارات خاوران) بي دريغ کمک هاي فني کرد براي حروفچيني و طرح جلد کتاب. سپاس.

 

بازنشر يا هرگونه استفاده از اين رمان در سايت هاي ديگر ممنوع است

   HOME