پارهي دوم
امن ترين جاي دنيا
1
در ادبيات سامي دو فرشته هست به نام«هاروت» و«ماروت» كه در سحر، حيله گري عصيان و غرور مشهوراند. و شگفت آنكه همين دو نام در ادبيات اوستايي به شكل دو واژهي «هئورتات» (كمال و رسائي) و«امُرتات» (بي مرگي) آمده است.اين دو نام كه امروزه به صورت خراد و مرداد خوانده ميشوند در رديف هفت امشاسبندان محسوب شدهاند. در لغت نامهي دهخدا آمده است: «بشر آفريده شد و در پيشگاه خدواندگار تقربي خاص يافت. فرشتگان چون گناهانش را ديدند و با تقربش در ترازوي قياس سنجيدند، با يكديگر به نجوا پرداختند. سرانجام مصلحت چنان ديدند كه سبب را از آستان حق جويا شوند. چون اين بپرسيدند خطاب رسيد بزهكاري بشر از شهوت است، و عدم شهوت در شما علت عصمت. و چون چنين است نيكي ايشان را پاداش بيش دهم. پس، بفرمود كه تني چند از ميان خود برگزينند تا به صورت آدمي به زمين بفرستد و تكاليف آدمي را بر عهدهايشان نهد. انجمني بساختند و سه تن را به نام «عزا»، «عزايا» و «عزازيل» برگزيدند. خداوندايشان را به صورت بشر درآورد و از چهار چيز نهي فرمود: شرك بر خدا، قتل نفس، زنا و باده نوشي. آنگاه بفرمود تا بر زمين شتابند و در ميان خلق به حق حكومت كنند. فرشتگان چندي بدين منوال گذراندند. روزها در زمين بودند وشبها به آسمان ميشتافتند. عزازيل فرشتهاي زيرك بود. از عاقبت بينديشيد و ازاين وظيفه پوزش خواست. دو فرشتهي ديگر كه به «هاروت» و «ماروت» ملقب شدند همچنان وظيفه خود را انجام ميدادند تا روزي زني زيبا كه نادرهي دهر بود و او را به تازي «زهره» ميگفتند و به فارسي «ناهيد»، جهت مهمي داروي بديشان برد. هر دو فريفته شدند و شب هنگام به سرايش شتافتند و سرانجام ِ مهمش را به وصل موكول كردند. ناهيد شرايطي پيشنهاد كرد. عذر آوردند. عاقبت،ايشان را گفت اگر كام جوئيد بايد ساغري چند با من بپيمائيد. از جان و دل پذيرفتند و سه گناه بزرگ ديگر را مرتكب شدند. ملكوتيان انگشت حيرت به دندان گزيدند و حق تعالي آن دو بزهكار را ميان عذاب دنيوي و اخروي مختار كرد. سزاي دنيا را برگزيدند. و اليالابد در چاهِ بابل معلق گشتند. ناهيد نيز اسم اعظم را كه بزرگترين نامهاي حق است و از فرشتگان نامبرده دريافته بود بر زبان رانده و به آسمان صعود كرد و به ستارهي زهره، ربةالنوع عشرت و شادي و طرب، مبدل گشت كه شاعران و داستانسرايان ملل دراين باره نغمهها ساخته و داستانها پرداختهاند.» ولي آنچه«ف. و. ژ.» در باغ به ناتالي گفت هيچكدام اينها نبود. روي سنگفرشهايي كه در احاطهي چمنها بود راه ميرفتند وسايههاشان دراز و درهم ميشد. زير چراغي ايستادند. «ف. و. ژ.» كه كاملا مضطرب به نظر ميرسيد گفت: «ناتالي،اين... باكايوكو به توچه گفته است؟»
حالا ميشد برگشت به پنجاه سال پيش و همان جوان خجولي را ديد، كه مثل شبپرهاي رها شده در نور، پرپر ميزد.
وقتي مدتها در سايه باشي هيچ چيز لذت بخش تر از تماشاي دست و پا زدن كسي نيست كه قد برافراشته و، با پهن كردن شاخ و برگ، تو را محروم كرده است ازنور. ناتالي طفره رفت.
«ف. و. ژ.» گفت: «ببين، مسئلهاي پيش آمده.»
ـ چه مسئلهاي؟
ـ آن فرشتهي سياهپوستِ جلوي در ورودي رستوران «فراسو» يادت هست؟
ـ خب؟
ـ امروز براي كاري رفته بودم آنجا.
ـ نكند ميخواستي بخرياش؟
ـ ميخواستم ببينم اين مجسمه را از كجا آوردهاند.
ـ اين هم مربوط ميشود به رماني كه در بارهي فرشتگان مينويسي؟
ـ راستش، تا جايي كه ميدانم آفريقاييها فرشته ندارند. آنهايي هم كه مسلمان شدهاند يا مسيحي، احتياجي به توتم ندارند.
ـ خب، شايد اين مجسمه را يكي از آفريقاييهاي مسلمان شدهاي ساخته كه به توتم هم احتياج داشته.
در چهرهي ناتالي آن اقتدار و اعتماد به نفس دورهي جواني را مي شد ديد كه حالا دوباره از زير غبار ساليان سر برآورده. «ف. و. ژ.» به نرمي توضيح داد كه در تمام دنياي اسلام يك مجسمه هم وجود ندارد. حتا نقاشي را هم جايز نداستهاند چه رسد به مجسمه.
ـ خب شايداين مجسمه را يك آفريقايي تازه مسيحي شدهاي ساخته كه از محكم كاري بدش نميآمده. مثل ما!
ظهور دوبارهي آن اقتدار كه رفته رفته گم شده بود از حركات و رفتار ناتالي، از يك سو شيفتهاش ميكرد و از سوي ديگر، پسش ميراند به سالهاي خام جواني و كلافهاش ميكرد. درگير احساسي دوگانه، ميكوشيد بفهمد ناتالي به كجا ميخواهد ببردش، اما سر درنميآورد.
نشستند روي صندليهاي سپيد كنار استخر؛ در احاطهي وهمِ تاريك و روشن درختانِ بيدِ دورادور. كلافي از ابر خاكستري تهِ آب بود؛ آسماني باژگونه. سايههاي لرزان درختان بر سطحِ آب، و تصوير باژگونه شان در اعماق آب، فضايي ميساخت كه در آن «ف. و. ژ» احساس ناايمني ميكرد. نگاه كرد به ناتالي. لكههاي نور و سايهي برگها روي صورتش، چهرهاي از او ميساخت ناخوانا. به حالت تسليم گفت: «نمي خواهي بگويي اين باكايوكو چه گفته است؟»
ميدانست چه چيزي «ف. و. ژ» را مضطرب ميكرد. دلش نيامد بيش ازاين ادامه دهد. گفت: «ميخواهم از دهان خودش بشنوي.»
ـ مگرقرار است بهاينجا بيايد؟
ـ يك غيبگوي شخصي و تمام وقت! نظرت چيست؟
ـ ناتالي! مردم چه ميگويند؟
ـ نگران نباش، ترتيب همه چيز داده شده. ولي عجالتاْ مشكل کوچکي پيش آمده است.»
خودش تنها را دعوت كرده بود، اما باكايوكو خيال داشت سه تا از زنهايش را هم با خودش بياورد. حالا بايد براي آنها هم ويزا فراهم ميشد. به راه افتادند و دوباره سايههاشان دراز و درهم شد. ناتالي گفت: «خب، ماجراي مجسمه را ميگفتي.»
ـ از تو چه پنهان رفته بودم بخرمش.
ـ نميترسي مثل شمايل فليسيا برايت بدشانسي بياورد؟ اين اواخر همهاش تب داري و پيشانيات عرق ميكند.
ـ فعلا كه غيبش زده.
ـ كي؟ شمايل؟
ـ نه، مجسمه. گويا شبها زنجيرش ميكردهاند به ستونِ سنگيِ دم در. هركس برده، نيمه شب بالهاي فرشته را ارّه كرده و او را با خودش برده.
2
ـ انتخابت را كردي؟
حرف دوپهلو بود. فليسيا لحظهاي به او خيره ماند، لبخندي زد و گفت: «بله.» بعد رو كرد به پيشخدمت و گفت: «چهار فصل، لطفاْ.»
مندو سرش را بالا كرد و در حالي كه از تمام هيكل پيشخدمت فقط دفترش را ميديد و حاشيهي محوي از دستها را، گفت: «براي من، رژينا. لطفاْ.» بعد رو كرد به فليسيا: «چه شرابي؟»
يك بطر هم «اوت مدوك» سفارش دادند. پيشخدمت رفت و نگاه مندو خيره ماند به دختري كه با دوستش ميز بغل نشسته بودند. چيزي از جنس تندر در فضاي بالاي سرشان سنگيني ميكرد.
فليسيا گفت: «آرنولد نوار تو را شنيده است. ميگويد اين صدا مال آدميزاد نيست.»
ـ راست گفته. ميخواهي نشانت بدهم؟ پاهايم سُم دارد.
فليسيا خنديد: «نه، همين طوري هم پيداست!»
ـ آمده است پاريس؟
ـ نه، دائم به هم زنگ ميزنيم.
خيره شد به ميز بغل. بشقاب دختر دست نخورده باقي مانده بود. ناگهان، چيزي برق زد وغلتيد توي بشقاب. مندو، بي اختيار، نگاهش را بالاتر برد. چشمان دختر خيساشك بود.
ـ نادر ميگفت تصميم گرفتهاي ديگر نخواني، چرا؟
ـ چرا زني يا مردي تصميم ميگيرد ديگر به زندگي با همسرش ادامه ندهد؟
ـ آخرين دفعهاي كه از كسي جدا شدم به خاطر حسادت بيش از حدش بود.
ـ خستگي، بيزاري، حسادت... گاهي هم خيانت.
نگاه خيس دختر به سوي او برگشت! و مندو احساس كرد در آن جوّي كه ميز بغل را مسموم كرده بود جملات مناسبي براي بيان مقصودش به كار نبرده است. در حقيقت، او به چيز سادهاي اشاره ميكرد. اينكه در يك گروه موسيقي رابطهي افراد با يكديگر مثل رابطهي زناشويي است. اما مثل هميشه بيماري كذايي «نداشتن اختيار كلام» كار دستش داده بود. بيمارياي كه باعث ميشد هيچ مخاطبي تكليفاش با او روشن نباشد. حرفي ميزد بي آنكه به معنا يا پيامدش بينديشد. اين از خريت او نبود. چون بلافاصله متوجه معنا وعواقبش ميشد. منتها چيزي در او جا به جا شده بود، چيزي پس و پيش شده بود: «حرف» و «معنا». «حرف» را با چنان دقتي به كار ميبرد كه همه در وجودش شيطاني نهفته ميديدند. اما اين لحظات آنقدر نادر بودند كه گويي حضور گاه گاهيشان فقط براي شكنجهي او بود. اگر ديگران وقتي كه از دستشان در ميرفت سخن نسنجيده ميگفتند، مندو وقتي سنجيده سخن ميگفت كه از دستش در ميرفت! اما چه كمياب بودند اين لحظات. غالباْ، بي غل وغش حرفش را بيان ميکرد و بي آنكه بخواهد درونِ خود را لو ميداد. ناچار، يكي او را ساده لوح ميديد، يكي ابله، يكي موذي. پس، به چاره، كاري ميكرد تا اين تصوير ناخوشايند را باژگونه جلوه دهد. پس، در نقل ماجراها، طوري از هر كلام يا عمل خود تفسير ميكرد كه مخاطب گمان ميبرد هيچ كار او بي حساب نيست: «وقتي نادر گفت بيخود شكمت را صابون نزن صاحب دارد، دانستم گلوي خودش پيش فليسيا گير كرده. پس براي آنكه خيالش را راحت كنم، همينكه فليسيا برگشت برخاستم و آنجا را ترك كردم. بعد هم كه ميخواست كپي نوار مرا به او بدهد بياعتنايي نشان دادم تا گمان كند براي اين دختر هيچ اهميتي قائل نيستم.» به اين ترتيب، ميكوشيد تصويري را كه حرفهاي نسنجيدهاش بجا مينهاد مخدوش، يا با تصوير آدم خردمند جايگزين كند. و اين، كار را بيش از پيش دشوار ميكرد، چون مخاطبي كه تا آن لحظه در او آدم سادهاي ميديد، حالا دست و پا را جمع ميكرد و در پس هر حرف و هر حركت او دنبال معنايي ميگشت كه اي بسا خود مندو هم تصورش را نميتوانست بکند. اينطور بود كه او و مخاطبش در پيچ و خم هزارتويي گرفتار ميشدند كه اسمش را هرچه ميشد گذاشت جز تفاهم.
پيشخدمت به ميز بغلي نزديك شد و پرسيد ميتواند بشقابها را جمع كند؟ وقتي بشقاب دست نخوردهي دختر را برميداشت مندو انديشيد: «هميشه بشقابِ يكي دست نخورده ميماند. فرقي هم نمي کند چه کسي. اما هميشه بشقابِ يكي دست نخورده ميماند. فرقش دراين است كه كداميك تصميم بگيرد ديگري را ترك كند. آنوقت بشقاب آنيكي دست نخورده ميماند.»
فليسيا كه تمام مدت به مندو خيره شده بود با مهرباني گفت: «به تو خيانت شده مندو؟»
سكوت كرد.
ـ آرنولد هم درد تو را دارد. سابقهي كارش را جلوي هر كسي ميگذارم تعجب ميكند چرا نوازندهاي مثل او امروز بيرون گود ايستاده. هفت تا صفحه دارد؛ آنهم با کي؟ كساني مثل «كارلوس سانتانا» و «زيگفريد». اما حالا كلاهش را باد ببرد روي صحنه، حاضر نيست برود برش دارد. چشم ديدن درخشش او را نداشتند. تنظيم صداي سازش را به هم ميزدند. سيم ميكروفونش را قطع ميكردند. او هم ترجيح داد اين دنياي حقير را به همان آدمهاي حقير واگذار كند و نانش را از راه كار در كليدسازي پدرش درآورد. حالا، به تشويق من سازش را دوباره دست گرفته. دارم كمكش ميكنم تا جاي شايستهي خودش را به دست آورد. براي همين هم آمده ام پاريس. در آن محيط كوچك شهرستان داشت ميپوسيد.
قلب مندو تير كشيد. چه زجري كشيده بود تا فراموشش كند، و در لحظهاي كه موفق شده بود سموم اين عشق بيفرجام را از تن بيرون بريزد سروكلهاش روي پلهها پيدا شده بود. آن هم در آن لباس سراسر سياه كه زيبايياش را دو چندان ميكرد. حيرتزده پرسيده بود: «تو اينجا چه ميكني؟» از روي پلهها بلند شده بود و همينطور كه لباسش را ميتكاند گفته بود: «ازاينجا رد ميشدم، گفتم سري به تو بزنم.»
ـ خيلي وقت است منتظري؟
ـ چند دقيقهاي بيشتر نيست. گفتم كمي اينجا مينشينم، شايد رفته باشي سيگاري، چيزي بخري و برگردي.
ياد حرف كمال افتاد. «زن مثل سايه است. بيفتي دنباش از تو دور ميشود، و اگر راه خودت را بروي دنبالت ميآيد.» كليد را توي دراتاق چرخاند و گفت: «دو روز بود خانه نبودم. نترسيدي پشت در بماني؟»
ـ شمارهي رمزِ در ورودي را نميدانستم، زدم به شيشهي پنجرهي اتاق سرايدار.
رنگ از روي مندو پريد.
فليسيا با ترديد گفت: «كار بدي كردم؟»
ـ نپرسيد با چه كسي كار داري؟
ـ چرا. اسم و نشاني تو را گفتم، در را به رويم باز كرد.
خون منجمد شد در رگهاش. اما به رو نياورد و غرق در جذبهي حضور نامنتظر و زيبايي خيره كنندهي فليسيا، نگرانياش به زودي فراموش شد. حس ميكرد چيزي فراتر از قدرت او همه چيز را هدايت ميكند به سمتي كه بيرون از ارادهي اوست. وقتي با تمام وجود كوشيده بود او را بدست آورد، همهي تيرهاش به سنگ خورده بود و بعد كه با آنهمه مرارت كوشيده بود فراموشش كند، مقابلش سبز شده بود؛ آنهم در حالي كه نه آدرس را ميدانست، نه شمارهي رمز در ورودي را، و نه ساعت حضور و غيابش را! چه هوشي! هوش؟ «نكند شبي كه با نادر آمدند به ابتكار او بوده تا آدرس را بلد شود؟ نكند ساعتها منتظر مانده اما وانمود ميكند چند دقيقه بيشتر نيست؟ نكند ميخواهد اين ارتباط از چشم نادر پنهان بماند؟ در اين صورت آرنولد چه؟ شايد آرنولد موجودي خياليست كه اختراعش كرده تا دست نيافتني به نظر برسد؟» بعد كه آمده بودند تو فليسيا گفته بود: «فردا دارم ميروم تولوز.»
خشكش زد: «تولوز؟»
ـ « پل» دعوتنامهاي برايم فراهم كرده.
ـ پل؟
ـ يكي از دوستانم كه مدير يك جشنوارهي موسيقي جاز است در بلژيك.
ـ پس به بلژيك ميروي يا تولوز؟
ـ تولوز. آنجا، همه ساله نمايشگاهي برگزار ميشود به نام «ميدم». همهي مديران فستيوالها، موسيقي دانان، برگزار كنندگان كنسرتها و شركتهاي توليد صفحه در آن حضور دارند. وروديهاش وحشتناك گران است. پل يک دعوتنامهي اضافي داشت، زنگ زد و دعوتم كرد.
حالت كسي را داشت كه يك در ميان به تختاش مينشانند و بعد به فرق سرش ميكوبند. آرنولد موجودي خيالي باشد، پل چه؟ پل، مدير يك فستيوال موسيقيست. به جاهايي مثل «ميدم» دعوت ميشود، ميتواند به فليسيا دعوتنامهي چينن جايي را هديه كند و او... نااميدي چنگ زد به احشايش. «فليسيا بايد مغز خر خورده باشد كه به آدمي مثل من نظر داشته باشد.»
ـ دارم مدارك و سوابقِ كاريِ آرنولد را با خودم ميبرم آنجا. تو هم هرچه داري بده ببرم. اگر قراراست دري به روي آدم باز شود از چنين جاييست.
حس كرد دوباره بر تختش مينشانند. «چرا بي خودي حسادت ميكنم؟ از كجا معلوم كه پل از من مسن تر نباشد؟ كه همجنس باز نباشد؟» کمر راست كرد و گفت: «از گرسنگي مغزم كار نميكند. اگر مايلي برويم همين بغل پيتزاي خوبي دارد.»
و حالا كه فليسيا داستان زندگي آرنولد را ميگفت، آرنولد ديگر نه موجودي خيالي كه آدمي بود كه وجودش را با تمام رگ و ريشه حس ميكرد. «چه خوب كه زني مثل فليسيا هست كه او را ميفهمد و به او كمك ميكند دوباره سر پا بايستد. تمام زندگي ام حسرت چنين زني را داشتم. حالا كه آرنولد چنين شانسي آورده چرا بايد سد راه او بشوم؟»
ـ دستمالت را بردار مندو!
مندو كه از جهان اطرافش غافل شده بود، شرمنده، نگاهي به پيشخدمت كرد، نگاهي به فليسيا، لبخندي زد و به سرعت دستمال را برداشت تا جا باز شود براي بشقاب.
فليسيا دستمال را روي پاهايش پهن كرد و گفت: «معذرت ميخواهم كه تو را ياد خاطرات گذشته انداختم. معلوم است كه خيلي اذيت شدهاي.»
ـ اول بار است كه ميبينم يكي مرا ميفهمد.
فليسيا كارد و چنگال را به دست گرفت: «هيچ چيزي مخرب تر از حسادت نيست. اين نيروي كوري است كه قادر به انجام هر كاري ست؛ حتا قتل!»
زن و مردي كه ميز بغل نشسته بودند هر دو به طرف فليسيا برگشتند!
مندو خيره شد به چشمان فليسيا. نيروي شفقت، تلؤلؤيي خيره كننده ميداد به جادويي كه از اعماق آن درياچهي نامسكون ميآمد. انديشيد: «از كجا كه اين شانس را آرنولد از چنگ کس ديگري بيرون نكشيده باشد؟ و مگر شانس وقتي در خانهات را زد معنايش اين نيست كه فقط به تو تعلق دارد؟ از همه چيز گذشته، چرا نبايد فكر كنم آرنولد موجودي ست خيالي كه فليسيا، با استفاده از اطلاعات نادر از زندگي من، اختراعش كرده تاهم مرا بيشتر فريفته کند هم خودش را دور از دست نگهدارد؟» قاشق و چنگال را توي بشقاب رها كرد: «تو مرا خوب درك ميكني، فليسيا. ولي ميتوانم مطمئن باشم چيزي را هم كه ميخواهم بگويم درك خواهي كرد؟»
فليسيا چشم در چشم او، طوري لبخند زد كه انگار ميداند منتظر شنيدن چه چيزي بايد باشد. گفت: «قدرت درك من بي نهايت نيست. بااين حال، نهايت سعيام را ميكنم.»
ـ اگر روزي احتياج به جاي امني داشتم ميتوانم خودم را در اعماقِ اين درياچه غرق بكنم؟
فليسيا خنديد: «به نظرت جاي امني ميآيد؟»
ـ امن ترين جاي دنيا.
3
رديف كتابهايي كه از هر طرف تا سقف بالا رفته بود چنان فشاري ميآورد كه كف چوبي اتاق پذيرايي به شكل محسوسي تاب برداشته بود؛ طوري كه حالا «روژه لوكنت» كه شير قهوهاش را برداشته بود و به طرف صندلي ميرفت، هنگام عبور از عرض اتاق، مثل برج «پيزا»، كمي كج به نظر ميرسيد. به صندلي كه رسيد قامتش دوباره راست شد. شير قهوه را روي ميز گذاشت و وقتي مينشست، بفهمينفهمي، صدايي به گوش كمال رسيد كه معلوم نشد از پايهي صندلي بود يا از شخص شخيص روژه لوكنت. اما هر چه بود او را ياد روزي انداخت كه از مدرسه به خانه برميگشت. در را كه باز كرد، ديد كسي در خانه نيست اما از داخل حمام صداهاي غريبي ميآيد. پردهها كشيده بود و اتاق، در تاريكي لرزان غروب، ساكت مثل ته گور. گوش داد. به تناوب صداي شلپ شلپ آب بود و بعد صدايي شبيه همين صدا كه حالا شنيده بود. چند دقيقهاي حيرت زده ايستاد، بعد كه چيزي دستگيرش نشد، از سر كنجكاوي، چشم را نزديك كرد به سوراخ كليد. هيكل لرزان و استخواني پدر را ديد مشغول وضو. آب را اول به صورتش ميزد، بعد به دستها. نوبت مسح كه ميرسيد، خم ميشد، اما هنوز دستش پاي راست را لمس نكرده، بادي از او در ميرفت و وضو را باطل ميكرد. پيرمرد بيچاره، افتاده به دوري باطل، شيطان را لعنت ميكرد و، ناگزير، برميگشت به نقطهي اول. رنجهاي هراس آور پدر را به وقت نماز ميشناخت. اما اول بار بود که کابوسهاي او را به وقت وضو كشف ميكرد. چقدر طول كشيد تا از حمام بيرون آمد؟ يك ساعت؟ دوساعت؟ لابد موفق شده بود و گرنه نميآمد. مثل آن نمازهاي طولاني و ترديدهاي بي پايانش. به نماز كه ميايستاد، هميشه در ميانهي كار شك ميكرد. دو ركعت خوانده است يا سه؟ پس استغفار ميكرد و از نو تكبير ميگفت. به ميانهي كار كه ميرسيد، باز شک مي کرد، و باز تكبير از نو نماز از نو. چقدر طول ميكشيد تا نمازش را به آخر برد؟ چهارساعت؟ پنج ساعت؟ و، سرانجام، بر دودلياش فائق ميآمد يا تسليم شكست ميشد؟ هيچگاه نفهميد. اما اينهمه وحشت از عذاب آخرت همهي عمر برايش معما ماند.
ـ در چه فكريد جناب نقاش؟
قلم مو را برداشت و همينطور كه به رگهاي خوني صورت، چانهي چروك خورده، و غبغب آويزان روژه لوكنت نگاه ميكرد، ادامه داد به كشيدن طرح.
ـ دارم به سرنوشت اسلام در كشور خودم فكر ميكنم.
ـ ازاين سرنوشت ناراضي هستيد؟
ـ نميفهممش. براي همين اينجا هستم.
ـ فهمش آسان نيست. خيلي وقت است اينجاييد؟
ـ ده سال.
ـ به عنوان مهاجر؟ يا به عنوان ناراضي؟
ـ اوايل به عنوان مبارز، حالا به عنوان نقاش.
ـ چه شد كه از مبارزه دست كشيديد؟ خسته شديد يا اميدتان را از دست داديد؟
چه بايد ميگفت؟ شاگردان روژه لوكنت در «سوربن»، به مناسب جشن هفتاد ساگياش، از او پرسيده بودند مايل است چه چيزي را به عنوان هديه به او بدهند و روژه لوكنت، بدون لحظهاي ترديد، گفته بود«شمايلي رنگ وروغن از خودم.» آشنايي يكي از شاگردان با كمال، پاي او را به خانهي اين استاد باز كرده بود؛ فرصتي طلايي كه نبايد از دست ميرفت. گفت: «نميدانم باغ بزرگ انستيتو پاستور تهران را ديدهايد يا نه. درختان سپيدار بلند و بسيار زيبايي دارد. دوستي داشتم كه آنجا كار ميكرد. اين دوست با زني شوهردار رابطه داشت. هر وقت كه زن ميآمد، بچهاش را هم ميآورد. دوستم تفنگي بادي داشت. زن را به دفترش هدايت ميكرد، بعد تفنگ را از پشت يكي از قفسهها برميداشت، دست بچه را ميگرفت و ميآمد به باغ. كلاغهايي را كه روي شاخههاي سپيدارها نشسته بودند نشانش ميداد و ميگفت: اين كلاغهارا ميبيني؟ همهاش مال توست! تا دلت ميخواهد شكارشان كن. تفنگ را به بچه ميداد و ميآمد به دفترش، سراغ زن. اين دوست هميشه به من ميگفت: اگر آن كلاغها فهميدند براي چه كشته ميشوند تو هم ميفهمي!»
روژه لوكنت چنان به خنده افتاد كه سرفهاش گرفت، عذر خواهي كرد و گفت: «اين دوست شما، اگر چه جايش در جهنم است، اما آدم فرازانهايست. و او خودش در آنجا مانده؟»
ـ گمان ميكنم كلاغهاي «انستيتو پاستور» حالا حالاها تمامي ندارد!
4
غلتي زد و گفت: «خواهش ميكنم! من صبح بايد بلند شوم بروم سركار!»
لحن عصبي فليسيا را كه ديد دستش را از روي سينههاي سفت و گُر گرفتهي او برداشت. به ساعتش نگاه كرد. عقربهها سه ونيم بامداد را نشان ميداد. آهي كشيد، طاق باز شد، وهمان دست را تكيه داد روي پيشاني. تيك تاك يخ زدهي ساعت روي نقطهاي از پيشاني آونگ ميشد؛ آنجا كه ضربان نبضي ملتهب طبل ميكوفت. ساعت شماطهدار را براي فليسيا تنظيم كرده بود روي هفت و، بهاين ترتيب،اين طفلكي اولين روز كار تازهاش را بايد با چهارساعت و نيم كسر خواب آغاز ميكرد. شرکتِ فليسيا در نمايشگاه «ميدم» اگر دستاوردي براي آرنولد و مندو داشت چيزي بود که بعداْ معلوم ميشد. اما براي خودش، دستاورد اين سفر، پيدا کردن فوري كاري بود در يك شركت توليد فيلم؛ البته، با تلاش و توصيهي پل. در آن چند دو روز، فليسيا حسابي برنزه شده بود. اقامت در استراحتگاهي زيبا، استفاده از استخر، غذاهاي عالي و معاشرت با اشخاص سرشناس خستگي اين سرگرداني دوماهه را حسابي از تنش بيرون كرده بود.«حالا مانده است آپارتماني پيدا كنم تا همه چيز رو به راه شود.»
مندو بياراده بدنش را بالا كشيد تا دوباره به پهلو بخوابد و فليسيا را بغل كند. اما، در نيمه راه، عضلههاي منقبضش لحظهاي معلق ماند و اندكي بعد، چون غريقي تن سپرده به نوميدي، وزن خود و وزن نوميدياش را روي تشك رها كرد؛ دوباره تيك تاكِ ساعت در جدال با ضربانِ ملتهبِ رگِ درشتِ پيشاني. «پس چرا شب را پيش من مانده؟ اگرنميخواهد، پس چرا وقتي گفتم همين يك تشك بيشتر نيست، شانهها را بالا انداخت، شلوارش را در آورد و با آن رانهايي كه مرده را هم از گور بيرون ميكشد دراز كشيد كنار من؟ يعني اينقدرآدم راحتيست؟ پس چرا تا به آخر راحت نباشد؟ بازي ميكند؟»
تجربهاش به او ميگفت زن، معمولاْ، آخر شب به اتاق تو نميآيد ولي اگر آمد يعني پذيرفته است ماجرايي را تا به آخر زندگي كند؛ مگر آنكه مرد بيدست و پا باشد يا زن از زمرهي زناني كه دوست دارند مرد را ببرند لب آب و تشنه برگردانند. و حالا ميديد كه همهي آن تجربهها تجربهي كمان كشيست كه در مواجهه با تفنگ حتا نميداند آن را از كدام سو به دست بايد گرفت. از رستوران كه به خانه آمده بودند گفته بود: «چه خوب است كه شما زنها موهاي بلندي داريد و وقتي عصبي هستيد ميتوانيد با آن بازي كنيد و خودتان را آرام كنيد.» و فليسيا، همينطور كه موهايش را حلقه ميكرد دور انگشت سبابه، گفته بود: «عصبي هستيد؟»
خودش را لو داده بود. بااين حال، كوشيد جبران كند:«نه، اما دلم ميخواهد با موهايت بازي كنم.»
ـ خب بيا بازي كن.
همينطور كه به صحبت ادامه ميدادند، با موهاي فليسيا بازي ميكرد. وقتي لحظهاي رسيد كه دست به عبوري مكرر از چين وشكنِ موها قانع نيست و، مشتعل از خواهش سوزان انگشتها، خود راه خود را ميجويد، فليسيا به شوخي و جدي گفت: «مندو،اين سينههاي من است!»
دستش را از روي سينههاي او برداشت. بايد از در ديگري وارد ميشد، گفت: «ميفهمم. تو از جنم آن معدود زنان زيرك و مغروري هستي كه دوست دارند خودشان انتخاب كنند. اگر خودت نخواهي، امكان ندارد مردي موفق شود با تو بياميزد.» از دستش در رفت. حرفي را زد كه معجزه ميكند در خلع سلاح كردن زناني كه لذت ميبرند از تماشاي دست و پا زدن مذبوحانهي مرد. طنين رضايت را كه در چهرهي فليسيا ديد، دانست تيرش به هدف نشسته است. برخاست. ميدانست فرانسويها از تجربهي هر چيز تازهاي استقبال ميكنند؛ آنهم چيزي مثل ترياك كه با شنيدن اسمش به رؤيا فرو ميروند اما، جز تعداداندكي، شانس تجربهاش را نداشتهاند. دو ليوان چاي آورد وبساط ترياك را علم كرد. ترياك راه را ميانبر ميكرد. همين كه زانو به زانو بايد نشست، همين كه هربار كه ني را به لب حريف نزديك ميكني تماس سرها و درهم شدن نفسها اجنتاب ناپذير ميشود، همين، ديوار حايل را از ميان برميدارد. صحبت كه گل بيندازد، آنقدر به هم نزديك شدهايد كه ديگر سنيهي من و سينهي تو ندارد. بله، صحبت گل انداخت. اما...
ـ مندو، اين سينههاي من است!
«لابد ترياكش تقلبي بوده!» برخاست. نشست روي صندلي؛ درست رو به روي او: «فليسيا، به نظر تو اگر من عاشقت بشوم كار بدي كردهام؟»
ـ تحت تاثيرم قرارميدهد، اما باعث عذاب تو خواهد شد!
ـ ديگر براي انديشيدن به عاقبت كار دير شده است!
در سكوت خيره شدند به هم. سكوتي كه در آن همه چيز از حركت بازايستاده بود؛ حتا عقربههاي ساعت. مندو چشم در چشم او گفت:« خيلي دير!»
فليسا سرش را پايين انداخت. لحظهاي بعد، سر بلند كرد و گفت: «من هم تو را دوست دارم. اما بايد بداني كه من بامردي زندگي ميكنم كه عاشقش هستم.»
ـ از تو چيزي نميخواهم. تو با مردت زندگي كن و عاشقش باش. من از جايي ميآيم كه در آن عشق مفهوم ديگري دارد. همه چيز براي معشوق است و عاشق هيچ...
مردمك چشمان فليسيا در حيرتي ابدي به او خيره ماند: «عذاب خواهي كشيد!»
همانطور كه دراز كشيده بود، آرام نگاهي به ساعتش كرد. عقربههاي شب نما چهار بامداد را نشان ميداد. نفسش را حبس كرد و گوش سپرد. هيچ صدايي از فليسيا نميآمد. بيدار بود؟ يا درخواب هم بي صدا نفس ميكشيد؟
تكهاي مرمر تراش خورده، گرم و ملتهب، زير نور مهتاب برق ميزد. عاشقي كه چيزي از معشوق نميخواست، كلافه و بي تاب، دوباره وزن بدنش را رو به بالا كشيد، آرام و بي صدا به پهلو غلتيد، و شروع كرد به نوازش كردن پشت فليسيا.
5
دفتر جلد مقوايي با لفافهي تيماج به رنگ عنابي
«...
پنجشنبه اول جمادي الثاني
ربابه زن دوم ميرزا رضا نبش كوچهي بزازها رؤيت
شد. هفت قلم سرخاب و سفيداب، بقچهي حمام زير بغل. من كه سهل است، پيرمرد هفتاد
ساله را محتلم ميكرد. به منزل تعارفش كردم، افاقه نكرد. از در نميشود، از بام
بايد داخل شد. گفتم عيال ناخوش است، عيادتِ بيمار نميكنيد؟ ايستاد. چادر از سر
برداشت و باز بهتر بست. بوي حمام با بوي عرق تازهي زير پستان، مرده را هم دچار
نعوظ ميكرد. گفتم: ديروز عيال گله ميكرد كه زن ميزرا كم التفات شده. گفت: اي واي
مگرنرفتهاند زيارت؟ گفتم: ذات الريه شد، از سفر جاماند. راهش كج كرد. به شاه نشين
كه درآمديم، گفت: پس عيال كجاست؟ گفتم: اندروني. نفسي تازه كنيد ببينم خواب است يا
بيدار. از اندروني با يك طاقه چيت گلدار انگليسي برگشتم: «قابل شمارا ندارد،
تحفهي فرنگستان
است. توفير جنس با جنس را ببينيد، همشيره.» گوشهي چادر را پس زدم و طاقه
را گرفتم كنار پيراهن چيتِ گلدار وطني. ميگفت «بله» ولاينقطع پس ميزد. القصه،
طولي نكشيد كه مطاع فرنگ كار خود را كرد. درِ مذاكره بسته شد و درِ معانقه باز.
پستاني داشت انار
همدان. كون كمانچه و فرج آهويي.
آنهمه ناز به اول كرد، به آخر هم زنا داد وهم لواط، البته.
استغفرالله ربي واتوب اليه.
جمعه دوم جمادي الثاني
غلامعلي پسر معين التجار در حوالي قنات پائين رؤيت شد. جواني بود خوش بر و
رو. سبزه ي خطي داشت تازه دميده و عارض چو ماهِ نو. التفات به فلسفه داشت و عجايب
ديار فرنگ. مختصر استمالت شد؛ دهنه ميداد. کشاندمش پشت ديوار باغ. قلمدانِ نقرهاي
داشتم کار گرجستان. از ديار فرنگ آنقدر گفتم تا قلمدان مال او شد و قلم در فلمدان
او جا شد.
استغفرالله ربي واتوب اليه.
سه شنبه ششم جمادي الثاني
عيال زيارت بود، و من بيکس و غريب. آقا شجاع پسرعمادالسلطنه به خانه آمده بود. قدري مشکلات در زبان انگريزي داشت، من هم مختصر شق درد. چند فقرهاي ديکشانري از مسافرت لندن به نيت سوقات آورده بودم. چشمش که به ديکشانري افتاد، لواط که سهل است، حاضر بود خواهر و مادرش را هم به گادن بدهد. به يمن زبان فرنگان مشکلِ هر دو گشاده شد. اما تحفهاي نبود. دبري داشت سخت بي خاصيت. صد رحمت به کونِ خر. ظن من اين است لواط زياد داده.
استغفرالله ربي واتوب اليه.
جمعه نهم جمادي الثاني
ماه تاج خانم، عيال محتشمالملک، که دل با صنايع مستظرفه دارد دعوت کرده بود به ظهرانه. مشکل داشت در فهم طبيعيات. مختصر در عقايد فرنگان محاکات شد. بند ليفه را شل کرد. فهم شد که محتشمالملک عنين است و ماهِ ما کلاْ در مضيقه. يک موي زائد در تمام بدنش نبود و، تبارکالله، فرجي داشت يک کفِ دست. دل به روضهاش قيامت بود!
استغفرالله ربي واتوب اليه.
شنبه دهم جمادي الثاني
سر گور اوزلي دعوت کرده بود به ظهرانه در محل سفارت. بعد از ختم مذاکرات و صرف نهار مرا برد به اتاقش. دمر شد روي تخت و به لهجهي مخصوص گفت «بيا حاجي مرا مشت و مال داد.» با آنکه عمري از او رفته اسباب و اثاثيهاي دارد سپيدتر از اسباب و اثاثيهي عيال، اما گشاد مثل دروازه. رغبت نبود چاره هم نبود. ظن من اين است وصيت خواهد کرد در تابوت هم او را دمر بخوابانند.
استغفرالله ربي واتوب اليه.
جمعه شانزدهم جمادي الثاني
همشيره زادهام، جواد، به منزل آمده بود. زياده از حد شيطنت ميکرد. يک طاقه شال به او داده شد.
استغفرالله ربي واتوب اليه.
دوشنبه سيزدهم رجب
طبيبه، دختر علي گدا، به رختشويي آمده بود. لب حوض رؤيت شد. سپيدي كمر صبحِ قيامت. يك طاقه شال به او داده شد.
استغفرالله ربي واتوب اليه
پنجشنبه شانزدهم رجب
قربان، پسر صمصامالسلطنه، نزديك آسياب رؤيت شد.
جمعه هفدهم رمضان
رستم، پسر ميرزا عبداباقر، حوالي قنات بالا رؤيت شد.
شنبه هجدهم شوال
حسين، پسر منورالملك، رؤيت شد.
چهارشنبه نوزدهم ذيالقعده
مراد پسر حسامالسلطنه رؤيت شد.
پنجشنبه: آفاق زن آغا باشي.
يوسف ارمني
مرضيهي يهودي
دده بزم آرا
ضرغام خان
شهربانو دده
آغا بيگم
خاله جان آغا
باجيياسمن
گلاندام
بي بي جان افروز (سه بار دريك وعده).
...»
6
همينكه دست مندو با پشت او تماس پيدا كرد، فليسيا كه گويي ذله شده بود، غلتي زد و نالهاي سر داد؛ آميزهاي از التماس و خستگي و خشم.
روزي كه كالسكهي مخصوص ايلچي را به كاخ آورد، شاه با چشمان پف كرده از بيخوابي، دفتر تيماج به دست، در سرسرا قدم ميزد. ايلچي تعظيم كرد و سر به زير ايستاد. شاه از زير ابروان نگاهش كرد: «ايلچي، از خر نر هم نگذشتهاي!»
رنگ به چهرهي ايلچي نماند. طعنه ميزد به افراط او در سياهكاري يا اشاره داشت به موردي كه از قلم افتاده بود؟ دل به دريا زد: «آن روز از قبرستان ميگذشتم. شنيده بودم ماچهخر درمانِ كوفت ميكند. خر غسال باشي لاي قبرها ميچريد. نزديك كه شدم ديم نر است. گفتم برگردم، شيطان زير جلدم رفت. رفتم پيش. پايم نميرسيد. قبر امينالملك نيم گز از بقيهي قبرها بلندتر بود. كشاندمش نزديك سنگ قبر اما تا آمد كار صورت بگيرد مرده شور نميدانم از كدام قبرستاني پيدايش شد و...»
ـ مادرقحبه، احضارت نكردهايم الفيه شلفيه تحويلمان بدهي.
فحش را كه از دهان شاه شنيد گل از گلش واشد. اگر التفات نداشت فحش نميداد، يا اگر ميداد به اين لحن نبود؛ مسلسل بود، و به عتاب. تعظيم كرد: «امر امر مبارك همايوني.»
ـ كونِ عالم را پاره كردهاي، ابول! حالا نوبت روسهاست!
فرمان را كه گرفت، دانست آن نامهي اعمال كه تكليف كرده بود بنويسد، هيچ مقصودي نداشت مگر برآوردن نياز شاه به كتاب الفيه شلفيهاي بيمانند؛ چيزي محركتر از آن گشت و گذارهاي ماهانه كه با اهل حرم به صحرا ميرفت تا خواجگان خر نري را بيندازند به جان ماچه خري و آه و نالهي زنان شاه را به آستانهي جنون بكشد. پس، ميرزاهادي را برداشت تا روزنامهي وقايع يوميه بنويسد، و با هدايايي چند از قبيل دو زنجير فيل و چند سر اسب و شال و اقمشهي زري و جواهرآلات و فرش و اسباب طلا و سي هزارتومان پول نقد، روانهي پترزبورگ شد.
مندو دستش را پس كشيد و دانست كه گرهِ كار پيچ در پيچتراز روزيست كه شاه روانهاش ميكرد به روسيه تا همهي آن سرزمينهايي را كه با حماقت و ندانمكاري و، در پي جنگي خانمانسوز بر سر گرجستان، از دست رفته بود با حقهبازي و تطميع يا هر شيوهي ديگري جز جنگ، دوباره به دست آورد. برخاست. در تاريكي اتاق لباسش را پوشيد. در را باز كرد و آهسته از پلهها پائين آمد. به دست آوردن فليسيا از بازپس گرفتن سرزمينهاي ازدسترفتهي قفقاز دشوارتر مينمود. به خيابان «فابر اگلانتين» كه رسيد هواي خنك بهاري آتشي را كه زير پوستش شعله ميكشيد التيام داد. نرسيده به ميدان ناسيون، اتوموبيلي جلوي پايش ترمز كرد. مندو نگاهي به داخل آن انداخت. مردي نسبتاْ جاافتاده پشت فرمان بود. شيشهياتوموبيل را پائين كشيد و لبخند زد: «كجا ميرويد برسانمتان؟» لهجهي اسپانيايي داشت.
«1937 تا حالا ميشود چند سال؟ لابد نوادهي يكي از آنهاييست كه از دست فرانكو سرازير شده اين طرف.» نگاهي به شاخههاي روشن درختان ميدان كرد، بعد سرش را نزديك شيشهي پنجره آورد:
ـ چاه بابل!
ـ كجا؟
ـ چاه بابل!
مرد لحظهاي بيحرکت ماند. بعد، دستي به موهاي تنك سرش كشيد، و به پهناي چهره اش لبخند زد: «ميدانم كجاست! بياييد بالا برسانمتان.» و در همين حال در سمتِ شاگرد را باز كرد.
مندو همينطور كه ايستاده بود سرش را كمي تو برد و گفت: «بگذار رازي را برايت فاش كنم. فرانسه يعني دختري به نام فليسيا. با او تا توي رختخواب هم ميشود رفت، اما تو را به خودش راه نميدهد. ميفهمي؟»
راننده هاج و واج نگاهش كرد.
ـ نه، نميفهمي.
اين را گفت و در ماشين را محكم به هم
كوفت.
راننده، وحشتزده، پايش را روي پدال گاز گذاشت و به سرعت
دور شد.
7
«... سه شنبه بيست و پنجم جمادي الثاني 1299:
سه ساعت و سي و پنج دقيقه از روز گذشته، صاحبيايلچي با اثاث واسبابِ تمام، بعد از
مرخصي از حضور شاهنشاه عالم پناه، از دارالخلافهي تهران حركت و امامزاده حسن را كه
در يك فرسخي شهر واقع است محل توقف ساخته، حكم نمودند كه فيلان واسبان هدايا را
پيشاپيش روانه ساخته و خود پاسي ازشب گذشته از آنجا حركت و روانهي كمال آباد كه
نه فرسخي آنجاست گرديدند. قدري از شب گذشته از آنجا روانه صفرخواجه گرديدند. مسافت
هشت فرسخ بود. و به طريق شب پيش، از آنجا حركت و بعد از طي هشت فرسخ راه، وارد خارج
شهر قزوين گرديديم.
قبل از ورود، به قدر سي چهل نفر
سوار از اعزه واعيان آنجا به استقبال آمده، لوازم تعارف با صاحبيايلچي بجاي
آوردند. در آنجا چادر برپا نموده توقف نموديم. قريب به ظهر، ميرزا محمد حسن، وزير
شاهزاده علي نقي ميرزا صاحب اختيار قزوين، به ديدن صاحبيايلچي آمدند. بعد از
تعارفات رسمي به صحبت مشغول شدند، و ساعتي توقف كرده، معاودت به شهر
نمودند.
يوم بعد از ورود به آنجا، عباس نام، شاطر صاحبيايلچي، در
شهر رفته شرب خمر نموده بود. اين معني به عرض صاحبيايلچي رسيد. فوراْ او را احضار
و به قدر دو سه هزار چوب شلاق به او نواخته، زلف و كاكل و ريش او را به كلي قطع و
او را از ملازمت خود اخراج نمودند...»
8
ميدانست فليسيا از غذاهاي ايراني بسيار خوشش ميآيد. گفت: «در همين نزديكي رستوراني هست كه عذاهاي خوبي دارد. گرسنهات نيست؟»
فليسيا طوري نگاه كرد كه مندو مطمئن شد دستش را خوانده است. گفت: «آخرين مترو را از دست ميدهم.»
بهتر ديد با دستِ رو بازي كند: «ميتواني بيايي پيش من!»
لبخندي زد و نگاهي كرد كه هيچ معنايي نداشت جز اينكه: حتم دارم تو خودِ شيطاني! گفت: «پس بايد قول بدهي مانع خوابم نميشوي!»
ـ بگذار خيالت را راحت كنم. ميداني ديشب كجا رفتم؟
ـ كجا رفتي؟
ـ سگِ صاحبِ كافهي «كانن» هميشه صبح اول وقت توي ميدان ناسيون پلاس است.
ـ ترتيب سگ صاحب كافه را دادي؟
ـ برعكس!
چشمان فليسيا گرد شد: «چطور يعني؟»
ـ آن چيزي را كه هميشه اسباب دردسرم بوده، به شيوهي عرفا، بريدم و انداختم جلوي سگ صاحب كافه!
فليسيا دستش را روي شانهي او گذاشت و از خنده ريسه رفت. مندو سرش را نزديك تر برد و در گوش او زمزمه كرد: «بگذار حالا او از ناراحتي تا صبح خوابش نبرد!»
دعوت كردن فليسيا به كنسرت، قطعاْ عاقلانهترين فكري بود كه به ذهنش رسيده بود. از اين دعوت، انتظاري بيش از فراهم شدن فرصتي براي يك ديدار ديگر نداشت. اما حضور بيامان اشخاصي كه هنوز خاطرهي خوشي از آن تنها نوار زندگياش داشتند و براي احوال پرسي به طرفش ميآمدند، تاثيري بر فليسيا نهاد كه مندو به هيچ وجه در محاسبات خودش وارد نكرده بود. بخصوص كه بسياري از آن اشخاص زناني بودند كه در مواقع ديگر محل سگ هم به او نميگذاشتند. در رستوران، استقبال گرم پيشخدمتي كه نميشناختش اما او مندو را به نام صدا ميكرد و احترامي ميگذاشت آشكارا متفاوت با يك مشتري عادي، نكتهي غيرمنتظرهي ديگري بود كه در محاسبات وارد نشده بود اما به همه چيز سمت و سويي ميداد كه گويي مقصد نه در قلههاي مه آلود دوردست، كه در يك قدميست.
فليسيا دستمال سفرهاش را روي پا انداخت: «چه جمعيت انبوهي آمده بود!»
ـ خوشت آمد از برنامه؟
ـ ميتوانست شبي باشد فراموش نشدني. اما همهاش افسوس ميخوردم چرا جاي تو نبايد آنجا باشد، روي صحنه! خواننده صداي جذابي داشت، اما صداي تو چيز ديگريست. جادو ميكند!
لقمه در دهانش ماسيد. قاشق و چنگال با سطح چيني بشقاب برخورد كرد و صدايي شكننده سكوت را تا بنِ عصبهاي خشك شدهي فليسيا عقب زد. سرش را برگرداند و از شيشهي پنجره به توپي خيره شد كه بي صدا، انگار در خلاء، ميان پاهاي لاغر چند بچهي سياه پوست از اين سو به آن سو ميغلطيد. عضلاتش در چنان سكوني فرو رفته بود كه گويي اگر كمترين حركتي ميكرد همه چيز در انفجاري مهيب از مدار خود بيرون ميجست. فليسيا، با دهان باز، به او مينگريست. گويي او هم ميترسيد به كمترين حركت آن تكان لرزهي مقدر را مشتعل كند. عاقبت، با تأثري نامنتظر كه يكسره چهرهي ديگري از او را رقم ميزد، گفت: «گريه ميكني مندو!»
حالا، نه توپ و نه بچههاي سياهپوست هيچكدام طرح و خطوطِ منظمي نداشتند. همه چيز شكسته و درهم، در مايعي سيال ميلغزيد.
فليسيا ليوان را آب كرد. دستش را به ملايمت لاي موهاي او خواب داد و ليوان را به طرفش دراز كرد: «انگار دارم هر چيز را دو بار زندگي ميكنم. از جمله همين لحظه را. يك شب تا صبح آرنولد توي بغلم گريه ميكرد. نه اينطور، هايهاي! بردباري تو عجيب است. براي همين حضورت به آدم آرامش ميدهد. اما آرنولد مثل بچههاست. هايهاي گريه ميكرد. من هر دوي شما را درك ميكنم. وقتي كسي اين طور با هنرش عجين شده باشد اگر نتواند كارش را بكند مثل كسي است كه به جهنم تبعيدش كرده باشند. از آن بدتر، مثل كسي است كه آويزانش كرده باشند، آنهم معلق، در چاهي تاريك.»
مندو برگشت. لحظهاي به او خيره ماند! ليوان آب را گرفت و نوشيد. بعد با صدايي كه طنين جام شكسته را ميداد، گفت: «لحظاتي كه بر سركاري جان ميكندم لحظاتي بود كه فراموش ميكردم زنده ام. و اين، براي كسي كه زندگياش عاري از معناست، موهبت بزرگي بود...»
ـ درست به همين دليل تو بايد كارت را ادامه بدهي.
ـ با چه كسي؟
ـ آرنولد درد تو را دارد. تو و او ميتوانيد مناسبترين جفتِ دنيا باشيد. به علاوه، اين گفتگويي خواهد بود ميان دو دنيا، ميان دو نوع موسيقي، كه براي شنوندگان هر كدام ميتواند چيزهاي تازهاي داشته باشد.
ناگهان چيزي در درونش شكست. زخم خورده و خشماگين خيره شد به او. آيا تمام اين مسير را با او آمده بود تا به اين نقطه برسد؟ يافتنِ جفتِ مناسبي براي آرنولد عزيزش؟
فليسيا به جستجوي پاسخي زل زده بود به چشمان او. گفت: «نادر چيزهايي از گذشتهي تو برايم تعريف كرده است. نبايد آنقدرها هم آدم قحط باشد كه تو براي هميشه خوانندگي را كنار بگذاري. تو از چه چيزي رنج ميبري مندو؟
جوابي نداد.
ـ نادر ميگفت بعد از آنكه دست از خواندن كشيدهاي، از زنت هم جدا شدهاي. بعدهم چند سالي غيبت زده است. طوري كه هيچكس از تو خبر نداشته.»
احساس خفقان ميكرد. كيف پولش را بيرون آورد و همينطور كه حساب ميز را توي پيشدستي ميگذاشت، گفت: «برويم كمي قدم بزنيم. هواي اينجا سنگين است.»
9
روژه لوكنت همين طور كه گيلاس كمال را پر ميكرد پرسيد: «شما گفتيد در آنجا يك مبارز بوديد، يعني اسلحه دستتان ميگرفتيد؟»
كمال در تله افتاده بود. هرگاه شمايل كسي را ميكشيد اين او بود كه طرف مقابل را راه ميبرد. «بنشيند روي آن صندلي، لطفاْ؛ رو به اين طرف. سرتان را به همين حالت نگه داريد.» همان يكي دو فرمان اول كافي بود تا كسي كه مينشست روي صندلي خودش را بيپناهترين موجود روي زمين احساس كند؛ مجرمي كه نوري خيره كننده روي گناهانش پرتو افكنده. و كمال، مثل عقابي، خيره ميشد به او؛ طوري كه انگار سر تا پاي او را از اندامهايي ساختهاند بيقواره و ناساز. پس، كسي كه نشسته بود روي صندلي خودش را برهنه حس ميكرد و، شرمگين از اينهمه ايراد، منتظر ميشد تا اين خداي پر هيبت همهي آن اندامهاي ناساز را درهم بريزد و از نو بيافريندش به زيبايي و به كمال. و حاصل كار؟ همين بي تاب و هيجان زدهاش ميكرد؛ و از او بچهاي ميساخت حرف شنو كه به هر چيزي تن ميداد مبادا اين خدا را برنجاند و او، به انتقام، يك دستش را درازتر از دست ديگر بكشد يا چشمانش را چپ بكند. غريقي ميشد كه به هر تخته پاره پنجه ميانداخت تا در خلاء بيانتهايي كه احاطهاش كرده بود بيش از اين فرو نرود. و چه تخته پارهاي دم دستتر از سخن گفتن؟ خوب كه در اين چاه بي انتها فرو ميرفت، كمال تخته پاره را دم دستش ميافکند. و غريق، چنگ ميانداخت، با ولع، به اين آخرين رشتهاي كه هنوز پيوندش ميداد به زندگي. اما روژه لوكنت دُم به تله نميداد، سهل است، حالا او بود كه كمال را برهنه ميكرد. گيلاس شرابش را بالا برد و همانطور كه با حركت دست نشان ميداد به سلامتي او مينوشد، گفت: «شما را اذيت كردم. فراموش كنيد.»
كمال گيلاسش را بالا برد، خندهاي كرد و گفت: «سوال سختي كرديد.»
ـ بله سوال سختيست. ميدانيد، هيچ ديني به اندازهي اسلام براي به كرسي نشاندن خودش مبارزه نكرده است. درافتادن با چنين ديني آسان نيست.
ـ يعني ميگوييد بايد تسليم شد؟
ـ من نميگويم. شما خودتان تسليم شديد! به ميل خودتان!
پلكهاي كمال، مثل بالهاي حشرهاي پاي در بند، شروع كرد به زدن. حس ميكرد حالا اين روژه لوكنت است كه شمايل او را ميكشد. از همان اولين برخورد، ديده بود كه در وجود او چيزي هست متفاوت با ديگران. و همين ته دلش را خالي ميكرد. ميترسيد نتواند آن طور كه انتظار ميرفت كار خود را بكند. وقتي شروع ميكرد با همان «نخستين تصوير» شروع ميكرد. همين طور كه حرف دامنه ميگرفت، كسي كه روي صندلي نشسته بود تكه تكه پوششي از خود جدا ميكرد. هر چه او برهنه تر ميشد، دامنهي تغييرات شمايل هم، مثل عكسي كه ظاهر شود، شديدتر ميشد؛ طوري كه حاصل كار، اغلب، ربطي نداشت به چيزي كه کمال در اول كشيده بود. اي بسا آدم شجاع كه به آخر بزدل از كار درآمده بود و اي بسا زيبارو كه زشت. و حالا، خودش را ميديد عريان، نشسته روي صندلياي مقابل او!
ـ بله من به ميل خودم تسليم شدم!
ـ كار عاقلانهاي كرديد. ميدانيد، وقتي با كسي طرف هستيد كه به چيزي كه از آن دفاع ميكند اعتقاد ندارد، بهتر است محتاط باشيد. هزار سال است كه اين مردم دهل ميزنند و با علم و كتل اسبي را ميبرند تا اگر حضرت ظهور كرد سوار آن بشود. اما به شما قول ميدهم كه اگر همين فردا ظهور كند، اينها اول از همه ببرند و آنقدر شكنجهاش بدهند تا اقرار كند كه عامل آمريكاست. بعد هم ميگذارندش سينهي ديوار. و مگر نكردند؟ سيد علي محمد باب را كه ادعاي امامت داشت به همراه عدهاي بستند به چوبه ي تير تا اعدامشان كنند. تفنگها شليك كردند. وقتي دود و غبار فرو نشست، ديدند همهي آنهايي را كه همراه او بسته بودند به تير، افتادهاند به خاك اما او غيب شده و جز طناب پاره شدهاش چيزي نمانده است. خب، من اگر جاي آنها بودم همانجا ايمان ميآوردم. گلوله بجاي آنكه به او بخورد تصادفاْ خورده است به طناب؟ خب چه بهتر! مگر معجزه و كرامت غير از اين است؟ اما آنها چه كردند؟ رفتند و او را كه در عمارتي همان اطراف پنهان شده بود پيدا كردند و دوباره اعدامش كردند.
ـ اما اينهايي كه در زندانها شلاق ميزنند با اعتقاد ميزنند! و بدبختي در همينجاست. شكنجهگر رژيم قبلي به چيزي اعتقاد نداشت. تا يك جايي وحشيگري ميكرد. وقتي ميديد سر اعتقادت ايستادهاي احساس حقارت ميكرد و برايت احترام قائل ميشد. اما شكنجهگر اين رژيم هر چه تو معتقدتر باشي بيشتر بر سر غيرت ميآيد تا نشان بدهد كه اعتقادش از تو كمتر نيست.
سكوتي سنگين نشت كرد تا آنسوي پردههاي خاكستري اتاق. روژه لوكنت با حيرت نگاه ميكرد به او.
كمال با صدايي كه انگار از گلويي مجروح بيرون ميآمد گفت: «ميدانيد، آن رژيم به بهشت و جهنم اعتقاد نداشت. اما اين يكي، خودش خالق جهنم است. هزار وچهارصد سال هم فرصت داشته تا آن را ورز بدهد. پس آن تصوري را كه از جهنم داشت روي زمين پياده کرد.
ـ يعني... ميخواهيد بگوييد اين جريان توابين، در واقع، تاكتيكي بود براي درهم شكستن اعتقاد شكنجه گران؟
ـ نميدانم. شايد هم تاكتيكي در كار نبود. اما هرچه بود، نتيجهاش اين شد كه هم خودمان درهم شكستيم هم آنها؛.يك جور حملهي انتحاري، كاميكاز. با اين تفاوت كه شخص انتحاركننده اميدوار بود به نحوي جان سالم به در ببرد.
ـ شما يكي كه به نظر ميرسد به در برديد!
خنديد: «بله، به نظر ميرسد!»
روژه لوكنت همينطور كه جام شرابش را در دست داشت برخاست: «شما را ميفهمم.» اين را گفت و به سمت صندلي راه افتاد. وقتي نشست خيره شد به شاخههاي درختي كه از شيشهي پنجره پيدا بود: «اگر كسي از شكنجه جان سالم به در ببرد، فقط لاشهاش را به در برده!» بعد خيره شد به انعكاس لرزان نور آفتاب روي ديوار مقابل، و صدايي كه از زير تودهاي يخ بيرون ميآمد، گفت: «بله، جسم ميماند. اما روح طاقت عذاب ندارد! ميميرد!»
10
در سكوت آمدند. فليسيا بار ديگر كوشيد او را به حرف بياورد: «از زنت چرا جدا شدي؟ اين هم مربوط ميشد به تصميمي كه گرفته بودي؟... كنار گذاشتن خوانندگي؟»
مندو، با ابروان گُر گرفته، همچنان در سکوت راه ميرفت. توفاني درگرفته بود و از هر كنج روحش غبار خاطراتي دور و دردآور را پيش چشم ميآورد. به محلهي «ايل سن لويي» كه رسيدند، پيچيدند به سمت ديگر خيابان و پلههايي را كه به حاشيهي رود «سن» ميخورد پائين رفتند. فليسيا در سكوت همراهياش ميكرد. از دور پرهيبِ كليساي «نوتر دام» جانور غولآسايي بود كه سر در مِه داشت و پاها در آب. ستونِهاي نقرهاي نورهاي شناورِ سطحِ رودخانه دالانهاي وهمي بودند كه روح را به لرزه ميآورد. فليسيا دستش را در حلقهي بازوان او آويخت. مندو، همينطور كه از چشمانش آتش زبانه ميكشيد، در مايهي «نوا» درآمد كرد:
«طاير گلشن قدسم
چه دهم / شرح فراق / ياها ياها هاها
كه دراين
دامگه حادثه چون افتادم.»
انعكاس صدا ميخورد به ديوارههاي دو سمتِ رودخانه، تنوره ميكشيد ميان مه و ابر، برميگشت سينه ميداد به آب و، معطر از خنكاي شب، پردههاي گوش فليسيا را به لرزه ميآورد.
«من ملك بودم و
فردوس برين جايم بود/ياها ياها هاها
آدم آورد/ دراين
دير خراب آبادم.»
پنجرههاي خانههاي دو سمتِ رودخانه يكييكي روشن ميشدند. پردهي گوش فليسيا، مثل نبضي كه با سرعتي جنون آميز بزند، تكان تكان ميخورد. ترسي مرموز همراه با هيجاني ناشناخته تمام وجودش را فراگرفت. هرگز احساسي چنين هراسآور و لذت بخش را تجربه نكرده بود. اينها را که گفت ناگهان بازوان مندو را چنگ زد. ناخنهايش در گوشت تن او فرو ميرفت و جريان خون را در رگها شدتي جنونآميز ميداد.
به كليساي «نوتردام» نزديك ميشدند. كشتي تفريحي بزرگي كه از آن هيچ پيدا نبود مگر نورافكنهاي متعدد دورا دور بدنهاش از آنجا ميگذشت. تيغهي اُريبِ نوري خيره كننده ساختمانهاي دو طرف رودخانه را لحظهاي به روشنا ميبرد. دراين دم، روي هرههاي بلند كليسا، آنجا كه ناوادنهايي به شكل جانوران جهنم رديف شدهاند، فرشتگاني را ديد كه بال گشودند و به تاريكي و مِه فرو رفتند. سكوت كرد. فليسيا همچنان بازوي او را ميان پنجهها ميفشرد.
ـ وقتي مصمم شدم كهاين حرفه را براي هميشه كنار بگذرام، ميدانستم كه از بسياري چيزها خودم را محروم ميكنم، اماحساب يك چيز را نكرده بودم.
ـ زنت؟
ـ بله. او زن يك خواننده شده بود. آن وقار اجتماعي، آن مهمانيها و نشست برخاست با اشخاص سرشناس، آن درآمد سرشار و آيندهي روشن، همهي اينها دنيايي را ميساخت كه او در آن احساسايمني ميكرد. وقتي همهي اينها ناگهان غيب شد و او خود را ميان خلاءاي ديد كه در آن تنها او مانده بود و شوهري كه ديگر چيزي نبود بجز يك نجار معمولي، همه چيز از مسير خود خارج شد.
فليسيا آهي كشيد و گفت: «ميفهمم.»
بله، فليسيا همهي اينها را خوب ميفهميد. اگر او روزهايي را كه آرنولد پادشاهي ميكرد نديده بود، در عوض، تنگناهاي زندگي محقرانه در كنار يك كليدساز معمولي را خوب ميشناخت. و اگر به آب و آتش ميزد تا آرنولد را دوباره برگرداند به زندگي پيشين، براي آن بود كه مزاياي آن نوع زندگي رؤياي هر دختريست كه سرشار از نيروي حيات است و نميخواهد در سن و سال فليسيا احساس پيري كند.
ـ من هم او را ميفهميدم. اما چارهاي نبود. رفته رفته همه چيز درهم ريخت. حالا خواستههايي داشت كه پيش از آن نداشت. حالا رفتاري ميكرد كه پيش از آن نميكرد. همه چيز جابهجا ميشد و من هيچ كاري نميتوانستم بكنم. تقصيري هم نداشت. من آدم پيشين نبودم. او هم نميتوانست همان آدم سابق بماند. حالا هردوي ما دو آدم ديگر بوديم كه معلوم نبود چرا با هميم. دوستانمان هم ديگر دوستان سابق نبودند. حالا در مهمانيها جايمان عوض شده بود. او بود كه مركز توجه بود.
ـ زيبا بود؟
ـ بسيار!
نفسش را به سختي بيرون داد: «ديگر كار از حد نيش و كنايه گذشته بود و گاه به تحقير ميرسيد. با اين همه، تحمل ميكردم. هرچه بود باني اين وضع جديد من بودم.»
ـ دوستش داشتي؟
ـ عاشقش بودم.
ـ پس چرا سعي نكردي دوباره كارت را شروع كني؟... به خاطر او!
ديد مندو در سکوت عميقي فرورفته. با لحن ملايمياضافه كرد: «با كسان ديگري.»
ـ تلاش كردم. اما ديگر خيلي دير شده بود.
برگشت و ناگهان فليسيا را بغل كرد:«بيا از اينجا برويم.»
ـ داري ميلرزي!
ـ سردم است.
11
«يوم سيزدهم
... اين روز، در تبريز، از صاحب عظام «قائم مقام» و ديگران مسموع صاحبيايلچي گرديد كه اهالي فرنگ، از روس و انگريز و سايرين، جمعيت كرده برسر «ناپليان» رفته، چهار ماه است كه شيرازهي سلطنت او را ازهم پاشيده و او را در جزيرهي آلپ (منظور ميرزاهادي جزيرهي الب است) فرستاده، دور او را گرفتهاند و پادشاه روس داخل شهر پاريس شده است.
از استماع اين خبر حال صاحبيايلچي متغير شده فرمودند كه كار بر ما دشوار شد. و روس هوا به هم خواهد رسانيد...»
12
در تمام اين مدت، تمايلي سوزان وسوسهاش ميكرد چشم روژه لوكنت را هم چپ بكشد اما مقاومت كرده بود. و حالا... در پرتو نور آفتابي كه از پس ابر بيرون آمده بود، حيرتزده، ميديد كه چشمان روژه لوكنت چپ شده است. آهي كشيد و قلم را به خوابي نرم روي بوم حركت داد: «شما را هم شكنجه كردهاند؟»
روژه لوكنت كه گويي از خوابي عميق برميخاست، خنديد و به او خيره شد: «آيا شبيه كسي هستم كه روحش مرده است؟»
ـ اختيار داريد. قصد جسارت نداشتم. مي خواستم بگويم شما از زمرهي افرادي به نظر مي رسيد كه روحشان در مقابل عذاب مقاوم است.
ـ چه چيزي شما را به اين نتيجه رساند؟
ـ استخوان بندي صورت... طرح خطوط چهره.
ـ شما ميدانيد جايگاه روح كجاست؟
پاك كلافه شده بود. دلش ميخواست قلم مو را پرت ميكرد، دستها را به علامت تسليم بالا ميبرد و به سرعت از آن خانه مي گريخت.
روژه لوكنت گفت: «من به شما اطمينان ميدهم كه جايگاه روح هر كجا كه باشد در صورت نيست!»
براي اولين بار، احساس كرد که كار شمايل به ناكامي خواهد كشيد. و اين فاجعه بود. ميدانست خانهي لوكنت محل آمد و رفت اشخاص سرشناس است. شمايلي چشمگير از او، ميتوانست در بسياري از جاها را به رويش باز كند. به همين خاطر از ابتدا با خود عهد كرده بود به هيچ وجه نگذارد دستش چموشي كند و چشم او را هم چپ بكشد. حالا... دستش اطاعت كرده بود اما اين خود لوكنت بود كه مثل ماهي از شست ميلغزيد.
همهي قوايش را جمع كرد. نبايد از پا ميافتاد: «حق با شماست، اما ما ايرانيها هزار سال است كه درشعرهايمان از روي نكو ميگوييم، بهاين خيال كه...»
ـ حق با شماست. اما، مرا ميبخشيد،ايرانيها گنده گوزاند و دورو. نگاه كنيد به پرچمتان و آن نقش شيرو خورشيدش! اين گنده گوزي نيست؟ اينها هم اگر حذفش كردهاند از فروتني نيست. چون، داريد ميبينيد، ادعاي نجات بشريت را دارند. بعلاوه، خودتان مقايسه كنيد لباس ملاها را با لباس كشيشان، يا لباس خاخامها و موبدان. آنهالهي دورِ سر قديسين را اينها به شكل عمامه درآوردهاند تا به خود هيئتي قدسي بدهند.
كمال در دل گفت: «انگار تنها راه نقب زدن به روح چموش اين پيرمرد اين است كه از او تقاضا كنم شلوارش را درآورد و معلق بزند تا من راهي به درون او پيدا كنم.» بعد يادش آمد به آنهمه عرق كه ميشد از راه اين شمايل و شمايلهاي بعدي خورد و كوتاه آمد. اما روژه لوكنت تازه چانهاش گرم شده بود: «شما كدام دين را ميشناسيد كه عظمتش را تا اين حد مديون دشمنانش باشد؟»
ـ اشاره تان به عرفان است؟
ـ به عرفان هم هست. ابن سينا آنقدر شراب خورد كه تركيد. چه كسي به اندازهي او خدمت كرد به اسلام؟ بعد هم اين عرفا... گفتند برويم درون اين مجموعه و از داخل متلاشياش كنيم. رفتند اما با كفرشان چنان ابعادي دادند به اين دين كه حالا ماركسيست شما وقتي از همه جا سرميخورد، غالباْ، سر از عرفان درميآورد. بيخود نيست كه آنهمه از اين عرفا كشتند و سر و دست بريدند و شمع آجينشان كردند. كافر بودند! بعد هم اين تشيع... عربها حق دارند به شما ميگويند زنديق. همهي فرهنگ قبل از اسلامتان را سرازير كردهايد توي چمدان شيعه؛ همان بلايي كه قبلاْ سر دين زرتشت آورديد! آن نخستين دين يكتاپرست جهان، با كنار نهادن اسطورهها، رابطهي ميان شكنجهي جسم و رستگاري روح را درهم شكست و مسئوليت فردي انسان را بنا نهاد. اما شما دوباره همان اسطورههاي قبلي را وارد اين دين كرديد...
كمال ديگر نميشنيد. چانهي بزرگي را ميديد كه بي امان ميجنبيد. پرت شد به زماني كه با پاهايي ورم كرده، پيچيده در باندهايي كثيف و خون آلود، چهاردست و پا ميبردندشان تا چانهاي بزرگ درون شان را، مثل كيسهاي كه پر كنند از کاه، بيانبارد از كلمه. كلمههايي بيگانه و پيچيده در خشونت و بدويتِ تهِ حلق. حالِ كسي را داشت كه معدهاش را پر كنند از ميخ و شيشه و خاكانداز. كلمات مهاجم به آساني از گوشها داخل نميشد. کنارههاي تيز و بلند حروف گير ميكرد به لبههاي سوراخ گوش. سرِ حروف كج ميشد و وقتي به پردهي سماخ ميرسيد، ديگر تمام ديواره را جر داده بود. از پرده كه ميگذشت، لبههاي كج و كولهي حروف، مثل فنري كه برگردد، صاف ميشد و با طنين نعرههايي از ته حلق در كاسهي سر منفجر ميشد. اين تنها لحظهاي نبود كه كاسهي سر ميدان تاخت و تاز كلمات مهاجم بود. از پنج صبح كه اذان ميگفتند هجوم شروع ميشد. به شوخي به يكي از همبنديها گفته بود: «كاش پردهي گوش هم مثل پردهي بكارت بود. دم به ساعت نبود. يك بار بود و تمام. تازه لذت هم داشت اگر درد داشت.» هشتاد ضربه شلاق كف پايش زدند؛ به جرم اهانت به مقدسات. بعد، نماز بود. پشت بندش صداي دعا از بلندگوها. صبحانه با كلمات مهاجم و بيگانه مخلوط ميشد. ديگر به پردهي گوش قانع نبودند. دهان كه باز ميكردي تا لقمهاي زهرمار كني كلماتي كه دورِ سر ميجرخيدند به انتظار، مثل لشكري جرار، غيه كشان، جدارهي دهان و گلو را تا معده جر ميداد. به يكي ديگر از همبنديها گفته بود: «كاش ما هم از خط لاتين استفاده ميكرديم تا كلمات اينهمه سركش و دسته و ال واوضاعِ جر دهنده نداشت.» به جرم غربزدگي هشتاد ضربه شلاق به كف پايش زدند. بعد، كلاس ايده ئولوژي بود و نوبت آن آخوندي كه انگار تمام هيكلش چيزي نبود مگر چانهاي بزرگ كه رويش عمامهاي گذاشته باشند. اين بار جرئت نكرده بود به بغل دستياش چيزي بگويد. به جرم توطئهي سكوت محكومش كردند به هشتاد ضربهي شلاق. بعد، نهار بود با كلمات؛ و درونِ آش و لاش از ضرب و جرحِ لبههاي تيز «ل» و «ح» و «خ» و « ك» و «گ» (امان ازاين «گ» با آن سركش اضافهاش!) تمام عصر، اعترافات تلويزيوني زندانيان بود؛ كلماتي زخمي، حروفي تحقير شده و لبكج، مثل كاسه و شقاب زندان. عصر، نماز مغرب و عشاء؛ كلماتي آغشته به تاريكيِ تهِ حلق و تيز از سايشِ دندان. شب، شام زير توفانِ كلمات. بعد از شام نوحه بود؛ سينه زني با دعا. شنا در درياي لب تيزِ كلمات. كلماتِ مجروح. كلماتي آغشته به بوي خون. آخر شب، خواب كه نه، كابوس بود روي پتوي چركي از كلمات. دستهي «ل» به پهلو مينشست، شاخ «ح» در ماتحت؛ و «ظ» كه تو نميرفت، مثل چكش آونگ ميشد به پردهي گوش، و بكوب! دِ بکوب! تمام «ه»ها، حلقههاي زنجير صدهزار دف، توي كاسهي سر به ارتعاش درميآمدند و آوار ميشدند روي جدارهي روح؛ شاخ وشانهي زنگيانِ مست. ذق ذقِ حروف روي جراحت پا. بعد گريه بود از بندي، يا فرياد جنون از بند ديگري، استفراق كلمات روي پتوهاي خون آلود يا صداي بريده شدن رگها با لبههاي پوسيدهي در مستراح. و پنج صبح، باز هم هجوم لشكر حروف؛ اذان.
روژه لوكنت حالا رسيده بود به دورهي قاجار و داشت «منظومهي حكمت» حاج ملاهادي سبزواري را مقايسه ميكرد با اگزيستانسياليسم هيدگر و سارتر كه ناگهان دنبالهي حرفش را بريد: «شما حالتان خوش نيست؟»
حالش خوش بود، اما چه ميشود كرد؟ نقش زمين شده
بود!
13
تهِ هر چيز، جاييست كه از آنجا ملكوت ملال آغاز ميشود. پيداييِ انديشهي آخرالزمان اتفاقي نيست. گوهر تجربهايست كه هر يك از ما هزران بار در طول زندگي مزه مزهاش ميكنيم. تابوها هم لابد علت وجوديشان همين است كه به ته نرسيم. ناهيد(يادش بخير، چه مرگ دلخراشي داشت) به او گفته بود: «هرگز سعي نكن سوزندهترين آروزهايت را جامهي عمل بپوشاني.» ميگفت و به درد ميگريست. مندو با تمام گوشت و پوست به اين امر باور داشت. با اينهمه، همين طور كه دراز كشيده بود كنار فليسيا؛ تن تكيه به ستون آرنجها و نگاه خيره به دور، جايي بس دورتر از ديوار اتاق، ميگفت: «چه كسي داور است؟ لباس سپيد را ايرانيها براي عروسي ميپوشند و هنديها براي عزا من بايد چه لباسي بپوشم؟ تمام استنباط ما از درستي و نادرستي چيزها مشروط است. ماشيني هستيم كه از كودكي برنامه ريزياش ميكنند براي آنكه جهان را آنطور ببيند كه بزرگترها خواستهاند. با اينهمه، ما معتقديم كه عقل داريم و قادريم خوب را از بد جدا كنيم. پس من كي بايد جهان را آنگونه ببينم كه هست؟ و مگر ما چند بار به دنيا ميآييم؟»
ميدانست نبايد به او نگاه كند. وقتي هم نيم خيز شد تا سيگارش را بردارد چشم از آن دورها برگرفته بود اما رشتهي ارتباط را نگه ميداشت. حق داشت. فليسيا مژهها را تنگ كرده بود و طوري به او نگاه ميكرد كه گويي شاهد كسي است كه اسرار از ل را بر پردهي غيب ميخواند.
سيگارش را آتش زد: «سالهاست كه دارم تكه تكهي اين ماشين را از هم باز ميكنم و از نو جور بهتري ميبندم. نه مردم پيش از ما فهمشان بيشتر از ما بوده، و نه بزرگترهامان. تمام اين داوريها هم براي آدمِ متوسط است. من خودم را كشته ام تا بفهمم چه چيز خوب است و چه چيزي بد، و چرا. پس هر چه را خود درست بدانم بدان عمل ميكنم؛ حتا اگر همهي شش ميليارد مردم اين سياره بگويند غلط است. راحتت كنم، براي من ديگر هيچ چيزي تابو نيست.»
با همين منطق بود كه هر شب جسم فليسيا را، مثل سرزميني نامشكوف، تكه تكه فتح ميكرد تا رسيده بود به...
ـ فليسيا، چرا من ميتوانم موهايت را، گونههايت را ببوسم، و لبها را نه؟
ـ آخر...
ـ آخر، چه كسي گفته اين خوب است و آن بد؟
ـ بله حق با توست. اما عوض كردن بعضي چيزها به اين آساني هم نيست. مثلاْ خود تو. چه كسي گفته ديگر نبايد بخواني؟ و چه كسي گفته اين كار درستي است؟
ـ به همين دليل هم تصميمم را عوض كردم.
ـ اما كارت را از سر نگرفتي. رفتي و خودت را غيب كردي؛ چرا؟
برخاست. در يخچال را بازكرد، بطري ودكا را برداشت و همنيطور كه سر آن را باز ميكرد، گفت:«چرا ميخواهي گذشتهي مرا بداني؟»
ـ نميخواهم. فقط ميخواستم نشانت بدهم كه خلاص شدن از تابوها آنقدرها هم آسان نيست.
بطري را سر كشيد: «شبي كه رفتيم تآتر دولاويل يادت هست؟ شب كنسرت؟» همينطور كه دراز ميكشيد كنار او بطري را به طرفش دراز كرد: « ميخوري؟»
جرعهاي نوشيد؛ در سكوت، به انتظار؛ با درخشش تأثري كه تلخياش خواب مژههاي بلند او را برق ميانداخت.
ـ آن خواننده را يادت هست؟ او پدر بچههاييست كه مادرشان زن سابق من است!
ـ همان بچهها كه در آخر برنامه رفتند روي صحنه و به او گل دادند؟
ـ بله!
ـ پس زنت هم در سالن بود!
ـ همان زن چاقي كه با سروصدا بچهها را با خودش به اين و طرف و آن طرف ميكشاند و خودنمايي ميكرد.
فليسيا جرعهي ديگري نوشيد و بطري را به مندو داد: «پس به اين خاطر بود كه تمام مدت ميلرزيدي!»
به طرف او برگشت؛ زخمي و خشماگين. آرام گفت: «اگر دلت ميخواهد اينطور فكر كن.»
ـ پس چرا ميلرزيدي؟
ـ ممكن است فكر كني حسادت ميكردم. اما آن خواننده قرباني بيچارهاي بيش نيست. آن بچهها را ديدي؟ زنم سر زايمان هر كدامشان از داخل بيمارستان زنگ ميزد به من، در پاريس!
ـ پس هنوز دوستت دارد!
ـ ميداني خرچسونك چيست؟ حشرهايست شبيه سوسك، كمي كوچكتر. هيچ شده بگيرياش؟ براي آنكه خودش را از چنگت رها كند چنان بوي نفرت انگيزي ترشح ميكند كه ناچار دست از سرش بر ميداري. وقتي پشت پا زدم به همه چيز، و شدم يك نجار معمولي، گمان كرد دارم نقش خرچسونك را بازي ميكنم. براي آنكه مرا بچزاند رفت با يكي كه « سرتر» از من باشد.
مكثي كرد و ادامه داد: «وقتي ديدم همه چيز دارد از دست ميرود سعي كردم دوباره شروع كنم، اما ديگر دير شده بود.»
رسيده بود به لبهي پرتگاه. لازم نبود دستي هلش بدهد از پشت. نفس هم اگر ميكشيد كافي بود. حبس كرده بود هوا را در ششها.
فليسيا دستش را خواب داد لاي موهاي او: «كجا رفته بودي، مندو؟»
سرش را لاي سينههاي او پنهان كرد: «باشد، باشد، ميگويم. فقط تو بگو چرا؟ چرا؟ چرا من ميتوانم موهايت را، گونههايت را ببوسم و لبها را نه؟»
14
هر چيزي كه كمال ميگفت هماني نبود كه شينده ميشد. طعمهاي بود كه ميزد به نوك قلاب و رها ميكرد تا، دير يا زود، ماهييي را، درشت يا ريز، از آن زير به روي آب بياورد. از سر شب كه آمده بود، همينطور دور خودش و دور همه چيز چرخ زده بود تا رسيده بود به...
ـ راستي از نادر چه خبر؟ چند شب پيش آمده بود پيش من، حالش خيلي خراب بود.
مندو كه حس ميكرد همهي آن چرخ زدنهاي او براي اين بوده كه برسد به همين نقطه، به دلايلي كاملاْ آشكار نگران شد: «چطور؟»
ـ نميدانم.
ـ با آن لور مشكلي پيدا كرده؟
ـ چيزي نگفت. اما معلوم بود كه حالش اصلاْ خوب نيست. آمد منزل، کمي مشروب خورد، يكي دو سيگار حشيش هم كشيد و رفت. ميگفت ميخواهم همه چيز را ول كنم و برگردم.
ـ آنلور خرِ مطلق است. هيچ چيزي از عواطف و احساسات يك مرد درك نكرده. اگر آن سه تا بچهي قد و نيمقد نبود، نادر تا حالا صد بار او را ترك كرده بود.
كمال، چشم در چشم او، به لحني كه بيشتر شبيه پاسخ بود تا پرسش، گفت: «مطمئني مسئلهاش آنلور است و نه چيز ديگري؟»
برق از كلهاش پريد. همان ابتدا كه خبر خرابي حال نادر را شنيد، به اول جايي كه ذهنش رفت مسئلهي فليسيا بود. نادر براي آنكه چشمش پي فليسيا باشد همهي دلايل لازم را داشت؛ و مندو هم آنقدر شواهد داشت تا فكر كند كه خرابي حال نادر عجالتاْ از جانب آنلور نيست. اما سعي كرده بود سرش را بدزد و ضربه را رد كند. چون تا اينجا هنوز كمال در جريان حضور دختري به نام فليسيا نبود. و حالا... يعني نادر به او چيزي گفته بود؟ با نگراني پرسيد: «يعني چه چيزي ديگري؟»
ـ نميدانم.
كوشيد موضوع را عادي جلوه دهد. گفت: «خودت را جاي او بگذار. پسر خان باشي، با پول يامفت آمده باشي معماري خوانده باشي، آن وقت براي پركردن شكم زن و بچهات مجبور باشي عملگي كني. آنهم بچههايي كه...» حرفش را خورد. باز، «نداشتن اختيار كلام» داشت كار دستش ميداد. اما خوشبختانه كمال بيتوجه از كنار موضوع گذشت. مندو گفت: «تصورش را بكن، با تمام زمينهايي كه از دستشان درآوردهاند هنوز نصف يك دهِ بزرگ مال اينهاست. خب، سياسي كه نيست، اگر بخواهد، همين فردا ميتواند برگردد و باز مثل پسر يك خان زندگي كند!»
ـ ميتواند؟! يك زن و سه تا بچه مثل وزنهاي به پاهايش آويزان است!
اين را گفت و خندهكنان روي بالكن رفت. همينطور كه خيره شده بود به سايه روشنِ درختان ميدان ناسيون گفت: «گفتي چقدر اجاره ميدهي براي اينجا؟»
ـ هفتصد فرانك.
ـ هفتصد فرانك؟
ـ اين قيمت مال هيجده سال پيش است و گرنه...
ـ سعي كن ازدستش ندهي. يك همچه جايي را با ماهي دو هزار فرانك هم نميتواني گير بياوري!
دلشورهاي گنك چنگ زد به احشايش. وقتي نادر اين اتاقي را كه مال دورهي دانشجويياش بود واگذار ميكرد به او گفته بود: «سرايدار نبايد بفهمد، وگرنه بهانهاي دست صاحبخانه ميآيد تا اينجا را پس بگيرد.» و مندو، از روزي كه فليسيا به شيشهي پنجرهي سرايدار زده بود تا شمارهي رمز در ورودي را بپرسد، همهاش ميترسيد ماجرا لو رفته باشد.
ـ به چه فكر ميكني؟
ـ بله، هفتصد فرانك براي يك همچه جايي مفت است، اما جرئت داري دوازدهِ شب به بعد از اينجا پياده راه بيفت طرف باستيل. تا برسي، اگر نخواهي ناموست را بباد دهي، به هفتصدتا ماشين كه جلوي پايت ترمز ميكنند بايد بگويي: نه.
كمال برگشت به اتاق و همين طور كه كيفش را برميداشت خنده كنان گفت: «خب، مجبور نيستي بگويي نه!»
در آستانهي در، وقتي دست ميدادند، مندو با لحني غمگين گفت: «فكرش را بكن! اين تنها جايي است كه هنوز از تجاوز در امان مانده.»
كمال نگاهي پر ترحم به او افكند: «يكي از همين روزها بيا، دلم ميخواهد شمايلي ازت بكشم.»
ـ چشمانم چپ شده، نه؟
ـ چه جور!
ـ چند روز پيش، توي آينهي آرايشگاه متوجه شدم. تازگيها اغلب چشمانم چپ ميشود.
ـ پس زودتر بيا. در مورد تجاوز هم چندان مطمئن نباش. تا به حال كسي را ديده اي كه چهار پنج سالگياش را به ياد بياورد؟ با اينهمه عمو و دايي كه دور و بر هر كداممان ريخته چطور ميتوان مطمئن بود؟
خنده كنان از پلهها سرازير شد. مندو به ساعتش نگاه كرد. ده دقيقه از نيمه شب گذشته بود. همچنانكه انگشتش را به علامت سكوت روي بيني گرفته بود، از بالاي پلهها سرك كشيد و با نگراني تا طبقهي همكف را ورانداز كرد؛ جايي كه محل اقامت سرايدار بود.
15
هفتهي پيش، روژه لوكنت به يكي از وابستگان سفارت ايران كه براي دعوت او به «كنگرهي جهاني ابن سينا» آمده بود، ميگفت «غرب به غروب تمدن خودش رسيده است. در اين كسوف جهاني، اگر نور اميدي هست در اسلام است. شما بايد دائم پنجه بكشيد. شما بايد بدانيد كه غربي به تمام معنا «متمدن» است. مايل نيست اطوي شلوارش بهم بخورد. اگر ببيند شاخ و شانه ميكشيد ترجيح ميدهد راهش را بكشد و برود، و به همين دلخوش باشد كه در دلش شما را ديوانه خطاب كند. شما بايد نشان بدهيد كه اين ديوانگي را داريد. شما جوان ترين كشور جهان را داريد و غرب پيرترين را. نگاه كنيد به آمار زاد و رودشان. ازدواج كه اصلاْ حرفش را هم نزنيد. تا چند سال ديگر، اين آخرين نهاد باقيمانده از عصر حجر، در غرب برخواهد افتاد. و اگر نرخ رشد جمعيت (يا بهتر است بگوييم نرخ عدم رشد) به همين نحو پيش برود، تا بيست سال ديگر فرانسه و آلمان و انگليس كشورهايي مسلمان خواهند بود و تا آخر قرن بيست و يكم در تمام خاك اروپا يك نفر اروپايي پيدا نخواهد شد. البته شما ميتوانيد تا آن هنگام صبر كنيد و بگذرايد ميوهي رسيده خودش بيفد توي دامن شما. اما شما كه قصد انهدام اروپا را نداريد! اروپا در انتظار ظهور يك منجيست. عصر تازه با شما آغاز ميشود.» و حالا، همينطور كه نشسته بودند سر ميز غذا، به «ف. و. ژ» ميگفت: «بنيادگرايي حركتي محكوم به شكست است. شما نبايد در رابطه با كشورهايي مثل ايران كوتاه بياييد.»
«ف. و. ژ» گفت: «درست است كه ما به پايان عصر ايدئولوژي رسيدهايم، اما بايد توجه داشت كه براي جهان سوم، اين عصر تازه آغاز شده است. آن تأخير تاريخي را اينها در همهي زمينهها دارند؛ از جمله در اين زمينه.»
ـ بله، آنها همهي مراحل تاريخي تمدن غرب را وقتي آغاز ميكنند كه عمرش در اينجا به سر آمده است. نمونهاش همين مدرنيته. و درست به همين دليل است كه ميگويم عصر ايدئولوژي آنها هم مثل مدرنيتهشان جريانيست محكوم به شكست.
ـ با اينهمه، ما نميتوانيم تا آنها به پايان عصر ايدئولوژيشان برسند صبر كنيم. فرانسويان نياز به امنيت دارند. از اين گذشته، ما از نطر صنعت جهانگردي در صدر كشورهاي جهان قرار داريم. انفجار بمبي در يكي از محلههاي پاريس ميتواند مسير هزاران هواپيماي حامل توريستها را برگرداند به سمت كشور ديگري.
روژه لوكنت انگشتش را روي ميز كوبيد: «همين نياز شما به تجارت و امنيت، نقطه ضعفيست كه آنها به خوبي تشخيص دادهاند و با آن شما را غلقلك ميدهند. اما شما طوري رفتار ميكنيد كه انگار اينها ابدياند. شما بزرگترين نقطه ضعف اينها را نميبينيد: اين كه عصري را شروع كردهاند كه پايانش پيشاپيش فرارسيده است!»
بعد، تكه اي پنير «راكفورد» را روي نان ماليد و گفت: «بگذريم، در بارهي نتايج نظرخواهي اخير چه فكر ميكنيد؟»
« ف. و. ژ» گفت: «فقط ميتوانم اظهار تأسف كنم.» و براي آنكه موضوع صحبت را عوض كند، بلافاصله پرسشي را به ميان انداخت كه مدتها بود روي نوك دماغ، پشت گوشها، يا زير پوست ملتهب انگشتانش چرخ ميزد اما راه به بيرون نميبرد: «راستي آن تابلويي را كه به من هديه داده بودي يادت هست؟»
تكه ناني كه خوب با پنير راكفورد آميخته شده بود در آستانه ي عبور از گلو متوقف شد: «كدام تابلو؟»
ـ همان که مال قرن هيجدهم است؛ شمايل فليسيا.
ـ ولي اين تابلويي معاصر است.
ـ اشتباه ميکنيد. اين تابلو کار نقاسيست به نام کورياکوف.
ـ من اين تابلو را به قيمت نسبتاْ مناسبي در يک حراجي خريدهام. کار نقاشيست به نام کمال.
ـ ميدانيد روژه كه من کمي از نقاشي سرم ميشود.
ـ بله. كلكسيون بزرگ شما را ديدهام. اما باور بفرمائيد كه اين تابلوييست معاصر. محض اطمينان، بايد بگويم كه نقاشش را هم ميشناسم. همين حالا مشغول كشيدن شمايلي از خود من است.
ـ پس لابد از قرن هيجدهم پركشيده است به زمان ما! گفتيد اسمش چه بود؟
ـ كمال.
ـ اين نبايد يك اسم روسي باشد. اهل كجاست؟
ـ ايرانيست.
ـ عجب! شما مطمئن هستيد كه آدم حقه بازي نيست؟
ـ شما مطمئن هستيد كه اصلاْ نقاشي به نام كورياكف وجود داشته باشد؟
ـ امضاي تابلو، همانطو كه ميدانيد حرف k است. حالا، اين كه k حرف اول نام كورياكف باشد البته چيزيست كه اهل فن حدس ميزنند. در بعضي از كتابها هم از نقاش ديوانهاي به نام كورياكف ياد شده كه تابلوهايش را پاره ميكرده يا ميسوزانده. اما در اين كه تابلو متعلق به قرن هيجدهم است كارشناسها اتفاق نظر دارند.
ـ از اينجور كاشناسها بپرهيزيد، دوست عزيز. اينها اگر شمايل مرا هم ببينند گمان كنم بگويند اين هم كار كورياكف است. در حاليكه رنگش هنوز خشك نشده. امضايش هم k است.
ـ ميشود اين شمايل را ببينم؟
ـ بله، حتماْ. ولي نه حالا. از من تقاضا كرده تا كار تمام نشده كسي نبيندش. نقاشيست كه كارش را همينطوري به كسي نشان نميدهد. براي خودش آداب و مناسكي دارد. تابلو را در زاويهي خاصي قرار ميدهد و شما را هم در وضعيتي كه خودش تعيين ميكند. بعد آرام و با طمأنينه پرده را برميدارد. كمي شبيه آداب و مناسك جادوگران. يك جلسهي ديگر بيشتر نمانده است. ميدانيد، زود خسته ميشوم. براي همين، هر بار ده دقيقه يك ربعي بيشتر كار نميكنيم. خودش ميگفت چند تا خط بيشتر نمانده است. سه شنبهي آينده جلسهي آخر است.
ـ اين كارهاي او مرا ياد كسي مياندازد.
كنجكاوي كشندهاي روژه لوكنت را واميداشت بگويد: «خب، انگار دربارهي فليسيا چيزي ميخواستيد بگوئيد» اما ته جامش را سركشيد و گفت: «خب، اگر مايليد برويم سر كار خودمان.»
16
«حق با توست، ديگر چيز چندان مهمي باقي نمانده است.» خوب است اين جمله چقدر در كاسهي سرش تكرار شده باشد؟ پانصدهزار بار؟ بله اغراق نميكنم. پانصدهزار بار! حالا صدهزارتايي بيشتر يا كمتر. خوابش که نبرده بود! برخاسته بود و همه جا را نظافت كرده بود. اجاقِ خوراكپزي را برق انداخته بود. ملافهها و لباسهاي چرك را به رختشويخانه برده بود. همه را هم اطو كشيده بود. اما هنوز ظهر هم نشده بود. «خدايا چرا زمينت اين قدر كند ميچرخد؟» رفته بود خريد. هي كشاش ميداد. چرخ ميزد لاي قفسهها. بي خودي اجناس را آنقدر ورانداز كرده بود كه مراقبِ سياهپوست و قد بلندِ فروشگاه مشكوك شده بود. نهار را يكي دو لقمهاي خورده و نخورده رفته بود نشسته بود در تراس يک كافه. سه چهار ساعتي آنجا نشسته بود به تماشاي عابرين. حسابش را كه روي ميز ميگذاشت، به ساعتش نگاه كرده بود، همهاش نيم ساعت هم ننشسته بود. آمده بود به خانه. حالا، قورمه سبزياش را بار گذاشته بود و هر چند دقيقه يكبار ميرفت و با قاشق همش ميزد. به فليسيا ميگفت: «آشپزي يعني مراقبت. بايد هر چند دقيقه يك بار مزهاش كني. و گرنه ميشود مثل بچهاي كه پدر ومادر ولش كنند به حال خود.» فليسيا نگاهش كرده بود. مندو آنقدر غرقهي سخن بود كه تلخي اين نگاه را درنيافته بود.
ـ غذا شعور دارد. وقتي ببيند بهاش توجه ميكني با تو رابطه برقرار ميكند. آن وقت، چشم بسته هم كه بريزي، نمك و فلفل را درست ميريزي. يعني خود غذا مثل موجودي زنده عمل ميكند؛ هر مقدار را كه لازم است جذب ميكند.
به ساعتش نگاه كرد. ديگر تا آمدن فليسيا چندان وقتي باقي نمانده بود. ساعت هفت صبح، دست برده بود لاي موهاي او. همين طور كه به ملاطفت نوازشش ميكرد پيشانياش را بوسيده بود و زمزمه كرده بود: « صبحانهات حاضر است.» فليسيا دستها را از دو طرف كش داد. نوك سينههاي برجستهاش رو به بالا تير كشيد. مندو سيني قهوه و «كرواسان» تازه را از روي ميز برداشت و كنار تشك نهاد. فليسيا با لذت بوي قهوه را در ريهها فرو برد، غلطي زد و دستش را لاي موهاي او خواب داد: «باز دوباره كجا رفتي؟»
ـ تكهي كوچكي هنوز باقي مانده بود، ديدم اگر بمانم مانع خوابت ميشوم. رفتم و آن تكهي باقيمانده را هم دادم به سگِ صاحبِ كافه!
ـ پس حالا ديگر بايد عارفي تمام عيار شده باشي!
ـ عارفِ تمام عيار وقتِ خوابش كه رسيد مثل بچهي آدم سرش را ميگذارد و ميخوابد.
فليسيا عاقلتر از آن بود كه بپرسد: «خب چرا مثل بچهي آدم سرت را نميگذاري بخوابي». در سكوت فقط نگاهش كرده بود. بعد برخاسته بود: «من كه رفتم بگير بخواب.» و مندو با حركتي ناگهاني سرش را مثل بچهاي برده بود لاي سينههاي او و با صدايي كه گره خورده بود در گلو ميگفت: «چرا؟ چرا؟ چرا؟»
ـ مندو عاقل باش.
ـ من نميفهمم. من خر مطلقم.
ـ عاقل باش!
ـ تو كه عاقلي بگو. من ميتوانم بغلت كنم. ميتوانم ببوسمت. لبها، سينه و پاهايت را لمس كنم؛ همه جاي تنت را؛ جز اين تكهي مثلثِ برمودا..!
و با انگشتاشاره كرده بود به مثلث جلويي تنكهي شرابي رنگ او: «آخر چه كسي گفته است نبايد...؟» و فليسيا گفته بود: «حق با توست، ديگر چيز چندان مهمي باقي نمانده است.» و مندو محكم بغلش كرده بود: «زنگ بزن به ادارهات! بگو مريضي! بگو ديرتر ميآيي!» گفته بود: « نه.» بعد به وعدهاي شيرين نگاهش كرده بود: «شب كه آمدم!» و برخاسته بود: « نميخواهم كارمند نامرتبي جلوه كنم.»
در قابلمه را گذاشت و به ساعتش نگاه كرد. عقربهها چسبيده بودند به ساعت شش. چند دقيقهي پيش هم كه نگاه كرده بود باز همان جا بودند؛ روي ساعت شش. هرگز گمان نمي كرد در طول روز اين همه كار بشود انجام داد. همه چيز از تميزي برق ميزد؛ آنقدر كه وقتي خواست خاكستر سيگارش را بتكاند توي زيرسيگاري دلش نيامد و مدتي درنگ كرد. ناگهان سيلاب ترسي خانهبرانداز همهي وجودش را فراگرفت. روزي كه به فليسيا اظهار عشق ميكرد گفته بود: «ميدانم با سر دارم خودم را در جهنمي فروميبرم كه هيچ بني بشري طاقتش را ندارد. اما ميارزد.» و حالا داشت از خودش ميپرسيد: «چه ميكني مندو؟» ناگهان تصميم گرفت لباسهايش را بپوشد و به سرعت از خانه بيرون بزند. اما در همين لحظه(بله، خوانندهي عزيز، در همين لحظه) فليسيا رسيده بود پشتِ درِ اتاق. در ميزد.
بازنشر يا هرگونه استفاده از اين رمان در سايت هاي ديگر ممنوع است